خنده بازار موش موشی
شنبه 30 مهر 1390برچسب:, :: 19:8 :: نويسنده : موش موشی

میگن یه روز جبرئیل میره پیش خدا گلایه میکنه که: آخه خدا، این چه وضعیه آخه؟ ما یک مشت ایرونی داریم توی بهشت که فکر میکنن اومدن خونه باباشون! به جای لباس و ردای سفید، همه شون لباس های مارک دار و آنچنانی میخوان! هیچ کدومشون از بالهاشون استفاده نمیکنن، میگن بدون ‘بنز’ و ‘ب ام و’ جایی نمیرن! اون بوق و کرنای من هم گم شده…
یکی از همین ها دو ماه پیش قرض گرفت و رفت دیگه ازش خبری نشد! آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم… امروز تمیز میکنم، فردا دوباره پر از پوست تخمه و هسته هندونه و پوست خربزه است! من حتی دیدم بعضیهاشون کاسبی هم میکنن و حلقه های بالای سرشون رو به بقیه میفروشن …
خدا میگه: ای جبرئیل! ایرانیان هم مثل بقیه، فرزندان من هستند و بهشت به همه فرزندان من تعلق داره. اینها هم که گفتی، خیلی بد نیست! برو یک زنگی به شیطان بزن تا بفهمی درد سر واقعی یعنی چی!!!
جبرئیل میره زنگ میزنه به جناب شیطان… دو سه بار میره روی پیغامگیر تا بالاخره شیطان نفس نفس زنان جواب میده: جهنم، بفرمایید؟
جبرئیل میگه: آقا سرت خیلی شلوغه انگار؟
شیطان آهی میکشه و میگه: نگو که دلم خونه… این ایرونیها اشک منو در آوردن به خدا! شب و روز برام نگذاشتن! تا روم رو میکنم این طرف، اون طرف یه آتیشی به پا میکنن! تا دو ماه پیش که اینجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتیش بازی!… حالا هم که… ای داد!!! آقا نکن! بهت میگم نکن!!! جبرئیل جان، من برم …. اینها دارن آتیش جهنم رو خاموش میکنن که جاش کولر گازی نصب کنن!!!

شنبه 30 مهر 1390برچسب:, :: 19:4 :: نويسنده : موش موشی

شما یادتون نمیاد، کاغذ باطله و نون خشکه میدادیم به نمکی ، نمک بهمون میداد بعدش هم نمک ید دار اومد که پیشرفت کرده بود نمک ید دار میداد، تابستونها هم دمپایی پاره میگرفت جوجه های رنگی میداد.


شما یادتون نمیاد، آخر همه فیلم ویدئو*ها شو ضبط میکردن.

شما یادتون نمی یاد، بچه که بودیم می خواستیم بریم حموم باید ۱ ساعت قبل بخاری تو حموم روشن میکردیم.

شما یادتون نمیاد، کیک می خریدیم پونزه زار. کاغذ زیرش رو هم می جویدم!

شما یادتون نمیاد آسیاب بشین میشینم، آسیاب پاشو پامیشم، آسیاب بچرخ میچرخم، آسیاب پاشو،پا نمیشم؛ جوون ننه جون، پا نمیشم؛… جوونه قفل چمدون،پامیشم..آسیاب تند ترش کن، تندتر تندترش کن!

شما یادتون نمیاد موقع امتحان باید بین خودمون و نفر بغلی کیف میزاشتیم رو میز که تقلب نکنیم.

شما یادتون نمیاد؛ جمعه شبا سریال جنگجویان کوهستان رو، فرداش همه تو مدرسه جوگیر بودیم.

شما یادتون نمیاد ، پیک نوروزی که شب عید میدادن دستمون حالمونو تا روز آخر عید میگرفتن !

شما یادتون نمیاد، اون قایق ها رو که توش نفت میریختیم و با یه تیکه پنبه براش فتیله درست میکردیم و بعد روشنش میکردیم و میگذاشتیمش تو حوض. بعدش هم پت پت صدا میکرد و حرکت میکرد و ما هم کلی خر کیف میشدیم..!!!

شما یادتون نمیاد اونجا که الان برج میلاد ساختن، جمعه ها موتورهای کراس میومدن تمرین و نمایش. عشقمون این بود که بریم اونا رو ببینیم. راستی چی شدن اینا؟

شما یادتون نمیاد، این چیه این چی چیه؟ کفش نهرین بچه ها, شما هم میخواین؟ بـــــله..

شما یادتون نمیاد سریال آیینه ، دو قسمتی بود اول زن و شوهر ها بد بودند و خیلی دعوا میکردند بعد قسمت دوم : زندگی شیرین می شود بود و همه قربون صدقه هم می رفتند. یه قسمتی بود که زن و شوهر ازدواج کرده بودند همه براشون ساعت دیواری اورده بودند. بعد قسمت زندگی شیرین میشود جواد خدایاری و مهین شهابی برای زوج جوان چایی و قند و شک…ر بردند همه از حسن سلیقه این دو نفر انگشت به دهان موندند و ما باید نتیجه میگرفتیم که چایی بهترین هدیه عروسی می تونه باشه.

شما یادتون نمیاد: ستاره آی ستاره پولک ابر پاره، به من بگو وقتی که خواب نبودی بابامو تو ندیدی؟دیدمش از اونجا رفت اون بالا بالاها رفت بالا پیش خدا رفت خدا که مهربونه پیش بابام میمونه گریه نمیکنم من که شاد نباشه دشمن

شما یادتون نمیاد چرخ فلکی که چرخو فلکش رو میاورد ۴ تا جا بیشتر نداشت و با دست میچرخوندش.

شما یادتون نمیاد، همیشه کفش پاشنه بلندای مامانمونو می پوشیدیم و احساس بزرگی بهمون دست میداد.

شما یادتون نمیاد چکمه پلاستیکی که مامانا از کفش ملی میخریدند پامون میکردند.

شما یادتون نمیاد… فیلم ویدئو که یواشکی زیرپیرهنمون قایم می کردیم؛بعدم می گفتیم کیفیتش آینه س!

شما یادتون نمیاد…جنازه از ویدئو راحت تر جا به جا می شد!

شما یادتون نمیاد شیشه های همه خونه ها چسب ضربدری داشت.

شما یادتون نمیاد…تا پلیس میدیدم صدای ضبط ماشین رو کم میکردیم!

شما یادتون نمیاد که چه حالی ازت گرفته می شد وقتی تعطیلات عید تموم داشت تموم می شد و یادت می آمد پیک نوروزیت را با اون همه تکالیفی که معلمت بهت داده رو هنوز انجام ندادی واقعا که هنوزم وقتی یادم می یاد گریم می گیره.

شما یادتون نمیاد،انگشتامونو تو هم کلید میکردیم یکیشونو قایم میکردیم اینو میخوندیم: بر پاااا…بر جاااا…. کی غایبه؟ مرجاااان…دروغ نگو من اینجااام…

شما یادتون نمیاد، چقدر زجر آور بود شنیدن آهنگ مدرسه ها وا شده اونم صبح اول مهر.

شما یادتون نمیاد به زور می بردنموم نماز،ما هم برای اینکه نریم می رفتیم تو دستشویی ها قایم می شدیم!

شما یادتون نمیاد، توی سریال در پناه تو وقتی بابای مریم سیلی آبداری زد به رامین چقدر خوشحال شدیم!

شما یادتون نمیاد, سریال روزی روزگاری که پخش میشد تیکه کلام رایج بین مردم شده بود “التماس نکن”

شما یادتون نمیاد، تو بلفی و لیلیبیت.. عمو دکتره همیشه مست و پاتیل بود! دماغش همیشه قرمز بود و بطزی مشـ.روبـش دستش!

شما یادتون نمیاد، زنگ آخر که می شد کیف و کوله رو مینداختیم رو دوشمون و منتظر بودیم زنگ بخوره تا اولین نفری باشیم که از کلاس میدوه بیرون.

شما یادتون نمیاد، خانواده آقای هاشمی رو که میخواستن از نیشابور برن کازرون، تو کتاب تعلیمات اجتماعی.

شما یادتون نمیاد آتروپات رو که گرم میکرد.

شما یادتون نمیاد ولی سره کلاس انشاء که میشد اگه نوشته بودیم دل تو دلمون نبود معلم صدا بزنه ولی اگه ننوشته بودیم زنگ استراحت دل درد میگرفتیم!

شما یادتون نمیاد یک مدت از این مداد تراش رو میزی ها مد شده بود هرکی از اونا داشت خیلی با کلاس بود.

شما یادتون نمیاد، بازی اسم فامیل. میوه:ریواس. غذا:ریواس پلو…..!

شما یادتون نمیاد دبستان که بودیم معلم بهداشت یه ساعتایی می اومد با مدادامون لای موهامونو نگاه می کرد.

شما یادتون نمیاد، دبستان بودیم اول کتاب فارسی نوشته بود امید من به شما دبستانی هاست! رفتیم دبیرستان دوباره اول کتاب فارسی نوشته بود امید من به شما دبیرستانی هاست – خدا رحمتت کنه اما بالاخره امیدت به کی بود!؟؟

شما یادتون نمیاد، بچه که بودیم همیشه وقتی دامن می پوشیدیم .. مامان مرتب تذکر می داد درست بشین دختر!!

شما یادتون نمیاد! روی فیلمای عروسی، موقعی که دوماد داشت حلقه رو توی انگشت عروس می کرد؛ آهنگ یه حلقه طلایی معین و می ذاشتن.

شما یادتون نمیاد:قبل از شروع برنامه یه مجری میومد اولش شعر می خوند بعد هم برنامه ها رو پشت سر هم اعلام می کرد…آخرشم می گفت شما رو به دیدن برنامه ی فلان دعوت می کنم..

شما یادتون نمیاد تو فیلم سازدهنی مرده با دوچرخه توکوچه ها دور میزدو میخوند:دِریااااااا موجه کا کا.. دِریا موجه.

شما یادتون نمیاد، تو نیمکت ها باید سه نفری می نشستیم بعد موقع امتحان نفر وسطی باید میرفت زیر میز.

شما یادتون نمیاد، این آواز مُد شده بود پسرا تو کوچه میخوندن: آآآآآی نسیم سحری صبر کن، مارا با خود ببر از کوچه ها،آآآی…

شما یادتون نمیاد، سرمونو می گرفتیم جلوی پنکه می گفتیم: آ آ آ آ آ آآآآآ

شما یادتون نمیاد، مراد برقی عاشق محبوبه بود، وقتی سریال مراد برقی شروع میشد پرنده تو خیابونها پر نمی*زد.

شما یادتون نمیاد ولی نوک مداد قرمزای سوسمار نشانُ که زبون میزدی خوش رنگ تر میشد

شنبه 23 مهر 1390برچسب:, :: 19:48 :: نويسنده : موش موشی

آسان  ترین راه آشنایی ، یک سلام است ، ولی گرم و صمیمی .

 آسان ترین راه قدردانی ، یک تشکر ساده است ، ولی خالص و صمیمانه .

 آسان ترین راه عذر خواهی ، عدم تکرار اشتباه قبلی است .

 آسان ترین راه ابراز عشق ، به زبان آوردن آن است .

 آسان ترین راه رسیدن به هدف ، خط مستقیم است .

 آسان ترین راه پول در آوردن ، آن است که همواره در کارت رعایت انصاف را بکنی .

 آسان ترین راه احترام ، اجتناب از گزافه گویی و گنده گویی است .

 آسان ترین راه جلب محبت ، آن است که تو نیز متقابلا عشق بورزی و محبت کنی .

 آسان ترین راه مبارزه با مشکلات ، روبرو شدن با آنهاست نه فرار .

 آسان ترین راه رسیدن به آرامش ، آن است که سالم و بی غل و غش زندگی کنی .

 آسان ترین دوستی ، همیشه بهترین دوستی نیست . این را به خاطر بسپار .

 آسان ترین بحث ، بحث در باره چیزهای خوب و امیدوار کننده است .

 آسان ترین برد ، آن است که خود را از پیش بازنده ندانی .

 آسان ترین راه خوب زیستن ، ساده زیستن است .

 آسان ترین راه دوری از گناه ، آن است که همیشه بدانی چیزی به نام وجدان داری .

 آسان ترین و در عین حال با ارزش ترین عشق ، بی ریا ترین آن است .

 آسان ترین راه بودن ، آن است که حس بودن همیشه در وجودت شعله ور باشد .

 آسان ترین راه راحت بودن ، آن است که خودت را همانطور که هستی بپذیری و در همه حال خودت باشی .

 و بالاخره

 آسان ترین راه خوشبخت زیستن ، آن است که همان طور که برا خودت ارزش قایلی ، برای دیگران نیز ارزش قایل شوی بدون توجه به موقعیت طرف مقابل .

 حالا کمی مکث کنید و ببینید که به همین راحتی می توانید آسان و ساده روزگار را به خوشی سپری کنید.؟؟؟؟!!!!!

شنبه 23 مهر 1390برچسب:, :: 19:46 :: نويسنده : موش موشی

 

با تشکر از reza-19 

یه پسربچه کلاس اولی به معلمش میگه :
خانوم معلم من باید برم کلاس سوم
معلمش با تعجب میپرسه برای چی ؟
اونم میگه :
آخه خواهر من کلاس سومه اما من از اون بیشتر میدونم و باهوش ترم
توی زنگ تفریح معلمه به مدیر مدرسه موضوع رو میگه اونم خوشش میاد میگه بچه رو بیار تو دفتر من چند تا تست ازش بگیریم ببینیم چی میگه
معلمه زنگ بعد پسره رو میبره تو دفتر بعد خانوم مدیره شروع میکنه به سوال کردن
خوب پسرم بگو ببینم سه سه تا چند تا میشه اونم میگه نه تا
دوباره میپرسه نه هشت تا چند تا میشه اونم میگه هفتادو دو تا
همینجوری سوال میکنه و پسره همه رو جواب میده دیگه کف میکنه به معلمش میگه به نظر من این میتونه بره کلاس سوم
خانوم معلم هم میگه بزار حالا چند تا من سوال کنم
میگه پسرم اون چیه که گاو چهار تا داره اما من دو تا دارم؟
مدیره ابروهاشو بالا میندازه که پسره جواب میده :
پا
دوباره خانوم معلمه میپرسه:
پسرم اون چیه که تو توی شلوارت داری اما من تو شلوارم ندارم
مدیره دهنش از تعجب باز میشه که پسره جواب میده :
جیب
دوباره خانوم معلمه سوال میکنه:
اون چه کاریه که مردها ایستاده انجام میدن اما زن ها نشسته و سگ ها روی سه پا
تا مدیره بیاد حرف بیاره وسط پسره جواب میده :
دست دادن
باز معلمه سوال میکنه :
بگو ببینم اون چیه که وفتی میره تو سفت و قرمزه اما وفتی میاد بیرون شل و چسبناک
مدیره با دهان باز از جاش بلند میشه که بگه این چه سوالیه که پسره میگه:
آدامس بادکنکی
دیگه مدیره طاقت نمیاره میگه بسه دیگه این بچه رو بزارید کلاس پنجم
من خودم همه سوالهای شمارو غلط جواب دادم!

 

با تشکر ویژه از reza-19 عزیز

سه شنبه 19 مهر 1390برچسب:, :: 13:11 :: نويسنده : موش موشی

 

 username و password های جدید nod 32

 100 % تست شده و کار میکنه

09 October 2011

17 مهر 1390

 

 



ادامه مطلب ...
سه شنبه 19 مهر 1390برچسب:, :: 13:2 :: نويسنده : موش موشی

پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند …
 چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند.
 آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید»
 پادشاه بیرون رفت و در را بست.
 سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند.
 اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.
 نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود!
 آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است.
 او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد.
 پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،باز شد و بیرون رفت!!!
 و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند.
 آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته!
 وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته و من نخست وزیرم را انتخاب کردم».
 آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند: «چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل کند؟»
 مرد گفت: «مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس را کردم فقط در سکوت مراقبه کردم. کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟
 نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت؛هرگز از آن بیرون نخواهی رفت.
 پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است».
 پادشاه گفت: «آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید؛ در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید. این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد».

سه شنبه 19 مهر 1390برچسب:, :: 13:1 :: نويسنده : موش موشی

خانمها چطور نیمرو درست میکنن؟

 1- توی ماهیتابه روغن میریزن
 2- اجاق گاز زیر ماهیتابه رو روشن میکنن
 3- تخم مرغها رو میشکنن و همراه نمک توی ماهیتابه میریزن
 4- چند دقیقه بعد نیمروی آماده رو نوش جان میکنن

 آقایون چطور نیمرو درست میکنن؟

 1- توی کابینتهای بالایی آشپزخونه دنبال ماهیتابه میگردن
 2- توی کابینتهای پایینی دنبال ماهیتابه میگردن و بلاخره پیداش میکنن
 3- ماهیتابه رو روی اجاق گاز میذارن
 4- توی ماهیتابه روغن میریزن
 5- توی یخچال دنبال تخم مرغ میگردن
 6- یه دونه تخم مرغ پیدا میکنن
 7- چند تا فحش میدن
 8- دنبال کبریت میگردن
 9- با فندک اجاق گاز رو روشن میکنن و بوی سرکه همراه دود آشپزخونه رو بر میداره
 10- ماهیتابه رو میشورن (بگو چرا روغنش بوی ترشی میداد )!
 11- ماهیتابه رو روی اجاق گاز میذارن و توش روغن واقعی میریزن
 12- تخم مرغی که از روی کابینت سر خورده و کف آشپزخونه پهن شده رو با دستمال پاک میکنن
 13- چند تا فحش میدن و لباس میپوشن
 14- میرن سراغ بقالی سر کوچه و 20 تا تخم مرغ میخرن و برمیگردن
 15- تلویزیون رو روشن میکنن و صداش رو بلند میکنن
 16- روغن سوخته رو میریزن توی سطل و دوباره روغن توی ماهیتابه میریزن
 17- تخم مرغها رو میشکنن و توی ماهیتابه میریزن
 18- دنبال نمکدون میگردن
 19- نمکدون خالی رو پیدا میکنن و چند تا فحش میدن
 20- دنبال کیسهء نمک میگردن و بلاخره پیداش میکنن
 21- نمکدون رو پر از نمک میکنن
 22- صدای گزارشگر فوتبال رو میشنون و میدون جلوی تلویزیون
 23- نمکدون رو روی میز میذارن و محو تماشای فوتبال میشن
 24- بوی سوختگی رو استشمام میکنن و میدون توی آشپزخونه
 25- چند تا فحش میدن و تخم مرغهای سوخته رو توی سطل میریزن
 26- توی ماهیتابه روغن و تخم مرغ میریزن
 27- با چنگال فلزی تخم مرغها رو هم میزنن
 28- صدای گــــــــــل رو از گزارشگر فوتبال میشنون و میدون جلوی
 تلویزیون 29- سریع برمیگردن توی آشپزخونه
 30- تخم مرغهایی که با ذرات تفلون کنده شده توسط چنگال مخلوط شده رو توی سطل میریزن
 31- ماهیتابه رو میندازن توی سینک
 32- دنبال ظرفهای مسی میگردن
 33- قابلمهء مسی رو روی اجاق گاز میذارن و توش روغن و تخم مرغ میریزن
 34- چند دقیقه به تخم مرغها زل میزنن
 35- یاد نمک میفتن و میرن نمکدون رو از کنار تلویزیون برمیدارن
 36- چند ثانیه فوتبال تماشا میکنن
 37- یاد غذا میفتن و میدون توی آشپزخونه
 38- روی باقیماندهء تخم مرغی که کف آشپزخونه پهن شده بود لیز میخورن
 39- چند تا فحش میدن و بلند میشن
 40- نمکدون شکسته رو توی سطل میندازن
 41- قابلمه رو برمیدارن و بلافاصله ولش میکنن
 42- چند تا فحش میدن و انگشتهاشون که سوخته رو زیر آب میگیرن
 43- با یه پارچهء تنظیف قابلمه رو برمیدارن
 44- پارچه رو که توسط شعله آتیش گرفته زیر پاشون خاموش میکنن
 45- نیمروی آماده رو جلوی تلویزیون میخورن و چند تا فحش میدن

سه شنبه 19 مهر 1390برچسب:, :: 12:54 :: نويسنده : موش موشی

در روزگاری که خنده ی مردم از زمین خوردن توست ، برخیز تا بگریند . . .
 کوروش کبیر
 *********************************************
 درصد کمی از انسانها نود سال زندگی می کنند
 مابقی یک سال را نود بار تکرار می کنند . . .
 ****************************
 نصف اشباهاتمان ناشی از این است که وقتی باید فکر کنیم ، احساس می کنیم
 و وقتی که باید احساس کنیم ، فکر می کنیم . . .
******************************
 سر آخر، چیزی که به حساب می آید تعداد سالهای زندگی شما نیست
 بلکه زندگی ای است که در آن سالها کرده اید . . .
*******************************
 وفادارترین زن ها نه موطلایی ها هستند، نه مو خرمایی ها و نه مو مشکی ها
 بلکه مو خاکستری ها هستند!
 چارلی چاپلین
***********************************
 همیشه در زندگیت جوری زندگی کن که ” ای کاش” تکیه کلام پیریت نشود . . .
********************************
 چه داروی تلخی است وفاداری به خائن
 صداقت با دروغگو
 و مهربانی با سنگدل . . .
 *******************************
 رابطه ای رو که مرده ، هر ۵ دقیقه ۱ بار نبضشو نگیر
 دیگه مرده . . .
 **********************************
 مشکلات امروز تو برای امروز کافی ست، مشکلات فردا را به امروز اضافه نکن
 عيسي مسيح
**************************************************
 اگر حق با شماست خشمگین شدن نیازی نیست
 و اگر حق با شما نیست ، هیـچ حقی برای عصبانی بودن ندارید . . .
 ********************************************
 ما خوب یاد گرفتیم در آسمان مثل پرندگان باشیم و در آب مثل ماهیها
 اما هنوز یاد نگرفتیم روی زمین چگونه زندگی کنیم
 ( ریچارد نیکسون )
 ***********************************
 فریب مشابهت روز و شب‌ها را نخوریم
 امروز، دیروز نیست
 و فردا امروز نمی‌شود . . .
 *************************************
 یادمان باشد که : آن هنگام که از دست دادن عادت می شود
 به دست آوردن هم دیگر آرزو نیست . . .
 ***********************************
 اگه یه روز حس کردی تویه یه زمان عاشق دونفری دومی انتخاب کن
 چون اگه واقعا عاشق اولی بودی به عشق دومی گرفتار نمیشدی !!
******************************************
 زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور
 و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان . . .
********************************************
 برای دوست داشتن وقت لازم است، اما برای نفرت گاهی فقط یک حادثه یا یک ثانیه کافی است . . .
**********************************************
 گاه در زندگی ، موقعیت هایی پیش میآید که انسان
 باید تاوان دعاهای مستجاب شده خود را بپــردازد . . .
**********************************************
 به یاد ندارم نابینایی به من تنه زده باشد
 اما هر وقت تنم به جماعت نادان خورد گفتند: “مگه کوری؟”
********************************************
 مادامی که تلخی زندگی دیگران را شیرین می کنی، بدان که زندگی می کنی . . .
***************************************************
 هیچ انتظاری از کسی ندارم! و این نشان دهنده ی قدرت من نیست !
 مسئله ، خستگی از اعتماد های شکسته است
*********************************************
 برای زنده ماندن دوخورشید لازم است .یکی دراسمان ویکی در قلب . . .
*******************************************
 در جستجوی قلبِ زیبا باش نه صورتِ زیبا
 زیرا هر آنچه زیباست همیشه خوب نمیماند
 امـا آنچه خوب است همیشه زیباست . . .

جمعه 15 مهر 1390برچسب:, :: 19:53 :: نويسنده : موش موشی
زن و شوهری دست در دست هم در جنگلی که دورِ دریاچه ای را گرفته بود قدم می زدند . درختان حصار خوبی درست کرده بودند.هوا گرم بود و کسی در آن حوالی دیده نمی شد .آنها در گوشه ای نشستند و صحبتهای خصوصی کردند ، که ناگهان صدای گوشخراشی شنیدند :
گروهان استتار شده ، گوش به فرمان من ... آماده ... قدم رو...
و تمام جنگل از آن منطقه دور شد


جمعه 15 مهر 1390برچسب:, :: 19:52 :: نويسنده : موش موشی

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه‌های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره.

 مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد. پسرک پرسید: "خانم، می‌توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن‌های حیاط خانه تان را به من بسپارید"؟

 زن پاسخ داد: "کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد"!

پسرک گفت: "خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می‌دهد انجام خواهم داد"!

 زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملاً راضی است.

 پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می‌کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.

مجدداً زن پاسخش منفی بود.

 پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.

  مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: "پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم".

 پسر جواب داد: "نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کنم

یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:, :: 22:3 :: نويسنده : موش موشی

یک يارو داشته از سر كار برميگشته خونه، يهو ميبينه يك جمع عظيمي دارن تشييع جنازه ميكنند، منتها يه جور عجيب غريبي .
 اول صف يك سري ملت دارن دو تا تابوت رو ميبرن، بعد يك مَرد با سگش راه ميره، بعد ازاون هم يك صف 500 متري از ملت دارن دنبالشون ميكن.
 يارو ميره پيش جناب سگ دار ، ميگه :
 تسليت عرض ميكنم قربان ، خيلي شرمندم . ميشه بگيد جريان چيه ؟
 مَرده ميگه : والله تابوت جلوييه خانممه، پشتيش هم مادر خانومم، هردوشون رو ديشب اين سگم پاره پاره كرد!
 مَرده ناراحت ميشه، همينجور شروع ميكنه پشت سر مَرده راه رفتن، بعد از يك مدت برميگرده ميگه :
 ببخشيد من خيلي براتون متاسفم ، ميدونم الانم وقت پرسيدن اينجور سوال ها نيست، ولي ممكنه من يك شب سگ شما رو قرض بگيرم؟!
 مَرده يك نگاهي بهش ميكنه، اشاره ميكنه به 500 متر جمعيت پشت سر، ميگه : برو ته صف

یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:, :: 15:21 :: نويسنده : موش موشی

پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت.

 وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.

 سپس از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟

 و همه دانشجویان موافقت کردند.

 سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛ سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.

 بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگرپرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله".

 بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!" همه دانشجویان خندیدند.

 در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: " حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند – خدایتان، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتیتان ، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود.

 اما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشينتان.

 ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده."

پروفسور ادامه داد: "اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین.

 همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین.

 اول مواظب توپ های گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند."

 یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟

 پروفسور لبخند زد و گفت: " خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه در زندگي شلوغ هم ، جائي برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست! "

  حالا با من یک قهوه میخوری؟

یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:, :: 15:20 :: نويسنده : موش موشی

گويند روزي پادشاهي اين سوال برايش پيش مي آيد و مي خواهد بداند که نجس ترين چيزها در دنياي خاکي چيست.

 براي همين کار وزيرش را مامور ميکند که برود و اين نجس ترين نجس ترينها را پيدا کند و در صورتي که آنرا پيدا کند و يا هر کسي که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد.

 وزير هم عازم سفر مي شود و پس از يکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به اين نتيجه رسيد که با توجه به حرفها و صحبتهاي مردم بايد پاسخ همين مدفوع آدميزاد اشرف باشد.

 عازم ديار خود مي شود در نزديکي هاي شهر چوپاني را مي بيند و به خود مي گويد بگذار از او هم سؤال کنم شايد جواب تازه اي داشت.

بعد از صحبت با چوپان، او به وزير مي گويد من جواب را مي دانم اما يک شرط دارد و وزير نشنيده شرط را مي پذيرد چوپان هم مي گويد تو بايد مدفوع خودت را بخوري وزير آنچنان عصباني مي شود که مي خواهد چوپان را بکشد ولي چوپان به او مي گويد تو مي تواني من را بکشي اما مطمئن باش پاسخي که پيدا کرده اي غلط است تو اين کار را بکن اگر جواب قانع کننده اي نشنيدي من را بکش.

 خلاصه وزير به خاطر رسيدن به تاج و تخت هم که شده قبول مي کند و آن کار را انجام مي دهد سپس چوپان به او مي گويد: " کثيف ترين و نجس ترين چيزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدي آنچه را فکر مي کردي نجس ترين است بخوري" !!!!

یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:, :: 15:19 :: نويسنده : موش موشی

زن جوانی بسته ای کلوچه و کتابی خرید و روی نیمکتی در قسمت ویژه فرودگاه نشست که استراحت و مطالعه کند تا نوبت پروازش برسد .

 در کنار او مردی نیز نشسته بود که مشغول خواندن مجله بود.وقتی او اولین کلوچه اش را برداشت، مرد نیز یک کلوچه برداشت.

 در این هنگام احساس خشمی به زن دست داد، اما هیچ نگفت فقط با خود فکر کرد: عجب رویی داره!هر بار که او کلوچه ای برداشت مرد نیز کلوچه ای برمی داشت. این عمل او را عصبانی تر می کرد، اما از خود واکنشی نشان نداد.وقتی که فقط یک کلوچه باقی مانده بود، با خود فکر کرد: “حالا این مردک چه خواهد کرد؟”

 مرد آخرین کلوچه را نصف کرد و نصف آن را برای او گذاشت!...زن دیگر نتوانست تحمل کند، کیف و کتابش را برداشت و با عصبانیت به سمت سالن رفت.وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت، در کیفش را باز کرد تا عینکش را بردارد، که در نهایت تعجب دید بسته کلوچه اش، دست نخورده مانده .تازه یادش آمد که اصلا بسته کلوچه اش را از کیفش درنیاورده بود


یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:, :: 14:58 :: نويسنده : موش موشی

روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را در باره انسانیت پرسیدند ، در جواب گفت : اگر زن یا مرد دارای اخلاق باشد : نمره یک میدهم:1

 اگر دارای زیبائی هم باشد یک صفرجلوی عدد یک میگذارم :10

 اگر پول هم داشته باشد یک صفردیگرجلوی عدد10 میگذارم :100

اگردارای اصل ونسب هم باشد یک صفردیگرجلوی عدد100 میگذارم :1000

 ولی اگر زمانی عدد 1 رفت ( اخلاق )؛ چیزی به جز صفر باقی نمیماند ، 000 و صفر هم به تنهائی هیچ است . و آن انسان هیچ ارزشی ندارد

یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:, :: 14:52 :: نويسنده : موش موشی

مردی با دوچرخه به خط مرزی رسید.او دو کیسه بزرگ همراه خود داشت.مآمور مرزی پرسید:در کیسه ها چه داری؟

 او گفت: شن.

  مآمور او را از دوچرخه پیاده کرده و چون به او مشکوک بود،یک شبانه روز او را بازداشت کرد،ولی پس از بازرسی فراوان،واقعآ جز شن چیز دیگری نیافت.

  بنابراین به او اجازه عبور داد.

 هفته بعد دو باره سرو کله همان شخص پیدا شد و بقیه ماجرا...

  این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار شد و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نشد.

  یک روز آن مآمور در شهر او را دید و پس از سلام و احوالپرسی،به او گفت: من هنوز هم به تو مشکوکم و میدانم که در کار قاچاق

بودی،راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟

  قاچاقچی گفت : دوچرخه!

 

 

 

 


حفره گلوری زمان پر شدن آب پشت سد و نیاز به خالی کردن مقداری آب از مخزن بکار می رود.

 

این حفره گلوری است که در کالیفرنیا واقع شده و بزرگترین حفره در دنیا می باشد، این حفره قادر به مکیدن ۱۴ - ۴۰۰ فوت مکعب (این مقدار بر اساس حدس و گمان تخمین زده شده است) در هر ثانیه است.

 

 

حفره در بالا سمت چپ تصویر قابل مشاهده است. حفره بزرگ کیمبرلی - جنوب افریقا


 

معدن تنگه بینگهام - یوتاه

 

 

 

 

ظاهراً بزرگترین حفره کنده شده بوسیله انسان در جهان است که ۱۰۹۷ متر عمق داشته و از معدنی که بیش از ۳ تن الماس از آن بدست آمده و در سال ۱۹۱۴ تعطیل شده بوجود آمده است.
مقدار زمین کنده شده بوسیله انسان ۲۲/۵ میلیون تن تخمین زده شده است.

 


 

 

این معدن ظاهراً بزرگترین حفاری انسان در کره خاکی باشد.
حفاری در سال ۱۸۶۳ شروع و هم اکنون ادامه دارد که حفره پیوسته بزرگ و بزرگتر می شود.
هم اکنون حفره ۳/۴ مایل عمق و ۲/۵ مایل درازا دارد.
حفره آبی بزرگ - بلیز


با تشکر از reza-19 عزیز

 


نتیجه اخلاقی:

بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه


که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن.

آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدن هستیم که

خودمون (عملا) هیچ کاری انجام نمی دیم

 


یک روز سه لاک پشت که باهم دوست بودن تصمیم گرفتند برای

 گردش به مسافرت بروند مدتی طول کشید تا انها برای سفر اماده

 شوند .انها بالاخره بعد از سه سال به جایی که قصد مسافرت داشتند

 رسیدند حدود شش ماه محل اقامتشان را تمیز کردند وسبد غذا را باز

 کردند که غذا بخورند که یک دفعه متوجه شدند که نمک نیاورده اند!!!!

 
خوردن غذا بدون نمک یک فاجعه بود و همه انها در این مورد موافق

بودند .بعداز یک بحث طولانی جوانترین لاک پشت برای اوردن نمک

 انتخاب شد زیرا او سریع ترین لاک پشت در بین لاک پشت های دیگر

 بود . اوبه یک شرط قبول کرد این کار را انجام دهد :اینکه تا زمانی

که او بر نگشته کسی چیزی نخورد دوستانش قبول کردند واوراهی

 شد. سه سال گذشت ولاک پشت برنگشت .پنج سال....شش سال

...سپس در سال هفتم پیرترین لاک پشت که دیگر توان گرسنگی

 نداشت گفت که قصد خوردن غذا دارد وشروع کرد به باز کردن یک

 ساندویچ که ناگهان لاک پشت کوچک تر از پشت درختی فریاد کنان

 بیرون امد وگفت:می دانستم که منتظر نمی مانید حالا من هم

نمی روم نمک بیاورم

با تشکر از reza-19 عزیز

پنج شنبه 7 مهر 1390برچسب:, :: 13:27 :: نويسنده : موش موشی

اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد.
 آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد، "خواهش می کنم اجازه بده برم خونه..."
 یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد، "میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام." همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، "چرا این کار رو می کنی؟" پسر پاسخ داد، "وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام می افتم، زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برا والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند." همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هاش سرازیر شد. دختر شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت. یک احساس واقعی از ته قلبش. مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره... بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خونوادش.
 مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. اونها ادامه دادند به قرار گذاشتن. دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد،انها ازدواج کردند و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند....هر وقت می خواست قهوه براش درست کنه یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دونست که با اینکار حال می کنه.
 بعد از چهل سال، مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، " عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم--- قهوه نمکی. یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک. برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم... حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزه است... اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم.

 
اشک هاش کل نامه رو خیس کرد. یه روز، یه نفر ازش پرسید، " مزه قهوه نمکی چیست؟ اون جواب داد "شیرینه

پنج شنبه 7 مهر 1390برچسب:, :: 11:51 :: نويسنده : موش موشی


به گزارش برنا به نقل از نیویورک پست، این زن 27 ساله چینی برای یافتن شوهر دلخواهش دست به ابتکاری جالبی زد. بیلبوردهای تبلیغاتی "فنگ" با تصویر وی در لباس عروس در کنار پخش تبلیغات تلویزیونی در شبکه های محلی چین به سرعت از "فنگ" یک چهره جهانی ساخت.
 از جمله شروط وی برای برای انتخاب شوهر ایده آل در آگهی تبلیغاتی، بومی شرق چین، قد 1.82 متر، داشتن مدرک معتبراز دانشگاه های ممتاز چین در رشته اقتصاد و عدم اشتغال در مشاغل دولتی بجز بانک ها و شرکت نفتی "پتروچاینا" ذکر شده بود.
 سطح توقعات بالای این خانم درحالی بود که وی تنها یک صندوقدار ساده با حقوق ماهانه 146 دلار در یکی از سوپرمارکت های زنجیره ای پایتخت بود.
 این حرکت خانم "فنگ" برای یافتن همسر موجی از نفرت عمومی را در جامعه چین برانگیخت، و هزاران سایت اینترنتی با عناوینی همچون "خواهر فنگ" یا "خواهر ققنوس" این اقدام وی برای یافتن شوهر را محکوم کردند.

دامنه تنفر از خانم "فنگ" در چین به حدی رسید که وی مجبور به مهاجرت به آمریکا شد و هم اکنون بعنوان آرایشگر در نیویورک مشغول بکار است.
 وی در مصاحبه با روزنامه نیویورک پست هدف از این کار را تنها تشکیل خانواده عنوان کرده و افزوده که دوست ندارد در جامعه و بین مردم آمریکا نیز منفور شود.
 "فنگ"هم اکنون در آمریکا در جستجوی یافتن یک شوهر آمریکایی با ویژگیهای ذکر شده است!

5 مهر 1390برچسب:, :: 22:36 :: نويسنده :

اول از همه سلام خدمت مدير وبلاگ خيلي باحال موش موشي

 

 

 

 

 

اميدوارم خوشتون بياد
با تشکر از reza-19

دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:, :: 18:8 :: نويسنده : موش موشی

یک روز زن و شوهری در ساحل مشغول توپ بازی بودند که زن ضربه ای محکم به توپ میزنه و توپ مستقیم میره به سمت شیشه های خونه ای که در اون نزدیکی بوده و ...تَََق ! شیشه میشکنه.

 مرد عصبانی نگاهی به زن میکنه و میگه ببین چکارکردی؟ حالا باید هم معذرت خواهی کنیم هم خسارتشون رو جبران کنیم.
 دو تایی راه می افتن طرف خونه. به نظر نمی آمده که کسی توی خونه باشه. یک کم بیرون خونه رو انداز ورانداز میکنن و بعد مرد در میزنه! یک صدایی میگه بیان تو ! اول زن و بعد شوهرش وارد میشن. و مردی رو میبینند که با شورت روی زمین نشسته.

 شوهر توضیح میده که همسر من اشتباها توپ رو به این سمت انداخت. ما آمدیم که عذر خواهی کنیم و خسارتتون رو پرداخت کنیم. مرد لخت سری تکون میده و میگه عیبی نداره. من غول چراغ جادو هستیم و وقتی شیشه شکست، توپ به شیشه ای که من توش حبس بودم خورد و اون رو شکست و من آزاد شدم. من میتونم 3 تا آرزو رو بر آورده کنم.

 پس هر کدومتون یک آرزو بکنین و آرزوی سوم هم سهم خودم. اول به شوهر می گه که آرزو کنه. مردکمی فکر میکنه و میگه من میخوام تا پایان عمر ماهی 1.5 ملیون دلار حقوق بگیرم. غول میگه برای محبتی که در حق من کردی کمه. تو از الان تا آخر عمرت یک کار شاد و دوست داشتنی با بهترین بیمه و مزایا و در بهترین دفتر ها با حقوق حداقل ماهی 1.5 ملیون دلار خواهی داشت.
 بعد به زن میگه تو چی میخوای؟ زن میگه من میخوام که در تمام کشورهای دیدنی دنیا یک خونه برای خودم داشته باشم. غول میگه: این برای محبتی که تو در حق من کردی کمه. تو از الان در تمام کشورهای توریستی و زیبای دنیا ویلایی بزرگ با بهترین امکانات تفریحی و خدمه آموزش دیده خواهی داشت.
 و بعد نفس عمیقی میکشه و میگه حالا نوبت منه. و رو به مرد میگه: من آرزو دارم امروز بعد از ظهر رو با همسر تو بگذرونم.
 زن و شوهر به هم نگاه میکنند. زن زیر چشمی نگاهی به هیکل سوخته و ورزیده غول میکنه و خوشحال میشه. اما با بی تفاوتی به شوهرش میگه من برام مهم نیست. هرچی تو بگی. میدونی که فقط توو بغل تو به من خوش میگذره.
 مرد هم از ترس اینکه نکنه اون همه امکانات و پول از دستش بره، با اینکه قلبا راضی نبوده، میگه عزیزم من به تو اطمینان دارم. و بعد آروم تر میگه فقط نگذار خیلی بهش خوش بگذره.
 بالاخره زن و غول به طبقه بالا میرن. ... بعد از 3 ساعت ..... و در حالیکه هر دو خسته بودند، غول از زن میپرسه از خودت و شوهرت بگو.
 زن میگه که شوهرم مدیر تجاری یک شرکت و من هم حسابدار یک فروشگاه بزرگ هستم.
 غول میپرسه درس هم خوندین؟
 زن با افتخار میگه بله. هر دوی ما در رشتمون مدرک دکترا داریم
 غول میپرسه چند سالتونه؟
 .زن میگه هردوی ما 35 ساله هستیم
 غول با تعجب میگه: هر دوتون 35 ساله اید. دکترا دارین و اونوقت باور میکنین که غول چراغ جادو وجود داره؟ متاسفم براتون!

دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:, :: 18:7 :: نويسنده : موش موشی

س: چه میل دارید؟ آب میوه؟ سودا؟ شکلات؟ مایلو (شیر شکلات)؟ یا قهوه؟”
 ج: لطفا یک چای”
 س: “چای سیلان؟ چای گیاهی؟ چای بوش؟ چای بوش و عسل؟ چای سرد یا چای سبز؟”
 ج: “سیلان لطفا”
 س: “چه جور میل دارید؟ با شیر یا بدون شیر؟”
 ج: “با شیر لطفا”
 س: “شیر؟ پودر شیر یا شیر غلیظ شده؟”
 ج: “شیر لطفا”
 س: “شیر بز، شیر شتر یا شیر گاو؟”
 ج: “لطفا شیر گاو.”
 س: “شیر گاوهای مناطق قطبی یا شیر گاوهای آفریقایی؟”
 ج: “فکر کنم چای بدون شیر بخورم.”
 س: “با شیرین کننده میل دارید یا با شکر یا با عسل؟”
 ج: با شکر.”
 س: “شکر چغندر قند یا شکر نیشکر؟”
 ج: “با شکر نیشکر لطفا”
 س: “شکر سفید، قهوه ای یا زرد؟”
 ج: “لطفا چای را فراموش کنید فقط یک لیوان آب به من بدهید”
 س: “آب معدنی یا آب بدون گاز؟”
 ج: “آب معدنی”

 س:” طعم دار یا بدون طعم؟”
 ج:” ترجیح میدم از تشنگی بمیرم

دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:, :: 17:56 :: نويسنده : موش موشی

 username و password های جدید nod 32

 

100 % تست شده و کار میکنه

26  September   2011

04 مهر 1390

 



ادامه مطلب ...

چند روز پیش برای عوض کردن روغن ماشینم به مکانیکی رفته بودم ..که دختر خانومی 27-26 ساله با کبکبه و دبدبه وارد شد و به مکانیک گفت :
 ببخشید آقا
 یه 710 میخواستم میشه لطف کنین بدین؟؟
 مکانیک گفت :710 تا چی؟؟
 دختر خانوم گفت : 710 تا هیچ چی؟!! ..710 ماشین من گم شده ..اگه میشه یه دونه بدین !!
 مکانیک گفت : 710؟؟؟ حالا این 710 چی هست ؟؟
 دختر خانوم که عصبانی شده بود گفت : آقا مگه من باهات شوخی دارم میگم یه 710 بده ...چون خانومم فکر میکنی حالیم نیست
 نه خوبم حالیمه. !!!!!!!!!
 مکانیک بیچاره گفت :خدا شاهده خانوم جسارت نکردم .. ولی من نمیدونم شما چیو میگین؟؟
 دختره که فکر می کرد یارو داره جلو من دستش می ندازه گفت :
 بابا جون عجب مکانیک بی عرضه ای هستی تو ..همونی که وسط موتور ماشینه
 ..کارش نمیدونم چیه ولی همه ماشین خارجی ها دارن این قطعه رو ..
 مال منم همیشه بوده ...حالا من گمش کردم و یکی لازم دارم!!
 مکانیکه که کلافه شده بود یه کاغذ داد به خانومه و گفت میشه شکل این قطعه رو بکشی این جا؟؟
 دختر خانوم هم با کلی ژست انگار که الان داوینچی می خواد مونالیزا رو بکشه یه دایره کشید و وسط اون نوشت 710 مکانیک یه نیگاهی به شاهکار نقاشی انداخت و یه نگاهی هم به موتور ماشین من که درش باز بود کرد و گفت :

 خانوم این قطعه رو که میگین تو این ماشین هم هست؟؟
 دختر خانوم باخوشحالی جیغی کشید وگفت آره اوناش...!!!!
 میدونین چی رو نشون داد؟؟.........
 این رو............ ..

 عکسش تو ادامه مطلب



ادامه مطلب ...
دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:, :: 1:29 :: نويسنده : موش موشی

سلام دوستان این یه سایت جالب هستش که می رید توش نقاشی می کشید و اون می شه کاراکترتون و میتونید باهاش بازی کنید

 خیلی جالب هست حتما امتحانش کنید!

ورود به سایت

پيوندها


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 44
بازدید دیروز : 8
بازدید هفته : 110
بازدید ماه : 107
بازدید کل : 13666
تعداد مطالب : 194
تعداد نظرات : 74
تعداد آنلاین : 1