خنده بازار موش موشی
سه شنبه 29 شهريور 1390برچسب:, :: 1:2 :: نويسنده : موش موشی
یارو میره رستوران سوپ بخوره
سفارش میده ولی خیلی طول میکشه ،
میبینه یکی اونور نشسته ، یه کاسه سوپ جولوشه و داره سیگار میکشه .
میگه : جناب من عجله دارم ، سوپ شمارو بخورم، سوپ من که اومد مال شما
... سوپ رو که تا آخرش میخوره میبینه یه مارمولک خشکی تهش چسبیده !
... ... هر چی خورده بود بالا میاره تو کاسه !
اون سیگاریه میگه :
تو هم دیدیش ... !
دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:, :: 23:36 :: نويسنده : موش موشی
فرهنگ لغات

کته ماست : آن گربه مال ماست
مشروبات : روبات مشهد رفته
نرگس : موجود مذکری که مرتب حدس می زند
کدبانو: دختر خانمی مجرب در نقشه کشی با نرم افزار اتوکد
چهار محال بختیاری : ممکن نیست عدد ۴ برای شما شانس بیاورد
کالسکه: هنگامی که یک اصفهانی یک میوه ی کال میخورد
جاسبی : فقط باش
سوغاتی : بسيار عصبانی
عجبشير : احساس رضايت از مطبوع بودن شير
پدافند : پس گفتی دافن؟
مانیکور - پدیکور : دو برادر نابینا به نام مانی و پدرام


شنبه 26 شهريور 1390برچسب:, :: 20:1 :: نويسنده : موش موشی

کرگدن جوان، تنهايي توي جنگل مي رفت...
دم جنبانکي که همان اطراف پرواز مي کرد، او را ديد و از او پرسيد که چرا تنهاست ؟!
کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند.
دم جنبانک گفت: يعني تو يک دوست هم نداري؟
کرگدن پرسيد: دوست يعني چي؟
دم جنبانک گفت: دوست، يعني کسي که با تو بيايد، دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند.
کرگدن گفت: ولي من که کمک نمي خواهم.
دم جنبانک گفت: اما بايد يک چيزي باشد، مثلاً لابد پشت تو مي خارد، لاي چين هاي پوستت پر از حشره هاي ريز است. يکي بايد پشت تو را بخاراند، يکي بايد حشره هاي پوستت را بردارد.
کرگدن گفت: اما من نمي توانم با کسي دوست بشوم. پوست من خيلي کلفت وصورتم زشت است. همه به من مي گويند پوست کلفت.
دم جنبانک گفت: اما دوست عزيز، دوست داشتن به قلب مربوط مي شود نه به پوست.
کرگدن گفت: قلب؟ قلب ديگر چيست؟ من فقط پوست دارم و شاخ.
دم جنبانک گفت: اين که امکان ندارد، همه قلب دارند.
کرگدن گفت: کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمي بينم!
دم جنبانک گفت: خب، چون از قلبت استفاده نمي کني، آن را نمي بيني؛ ولي منمطمئنم که زير اين پوست کلفت يک قلب نازک داري.
کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً يک قلب کلفت دارم !
دم جنبانک گفت: نه، تو يک قلب نازک داري. چون به جاي اين که دم جنبانک رابترساني، به جاي اين که لگدش کني، به جاي اين که دهن گنده ات را باز کني و آن را بخوري، داري با او حرف مي زني...
کرگدن گفت: خب، اين يعني چي؟
دم جنبانک گفت: وقتي که يک کرگدن پوست کلفت، يک قلب نازک دارد يعني چي؟!يعني اين که
مي تواند دوست داشته باشد، مي تواند عاشق بشود.
کرگدن گفت: اينها که مي گويي يعني چي؟
دم جنبانک گفت: يعني ... بگذار روي پوست کلفت قشنگت بنشينم، بگذار...
کرگدن چيزي نگفت. يعني داشت دنبال يک جمله ي مناسب مي گشت. فکر کرد بهتراست همان اولين جمله اش را بگويد. اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را مي خاراند.
داشت حشره هاي ريز لاي چين هاي پوستش را با نوک ظريفش برمي داشت. کرگدن احساس کرد چقدر خوشش مي آيد... اما نمي دانست دقيقاً از چي خوشش مي آيد ؟!
کرگدن گفت: اسم اين دوست داشتن است؟ اسم اين که من دلم مي خواهد تو رويپشت من بماني و مزاحم هاي کوچولوي پشتم را بخوري؟
دم جنبانک گفت: نه اسم اين نياز است، من دارم به تو کمک مي کنم و تو از اينکه نيازت برطرف مي شود احساس خوبي داري، يعني احساس رضايت مي کني. اما دوست داشتن از اين مهمتر است.
کرگدن نفهميد که دم جنبانک چه مي گويد اما فکر کرد لابد درست مي گويد.
روزها گذشت، روزها، هفته ها و ماه ها، و دم جنبانک هر روز مي آمد و پشت کرگدن مي نشست، هر روز پشتش را مي خاراند و هر روز حشره هاي کوچک را از لاي پوست کلفتش بر مي‌داشت و مي خورد، و کرگدن هر روز احساس خوبي داشت.
يک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو اين موضوع که کرگدني از اين که دم جنبانکي پشتش را مي خاراند و حشره هاي پوستش را مي خورد احساس خوبي دارد، براي يک کرگدن کافي است؟
دم جنبانک گفت: نه، کافي نيست.
کرگدن گفت : بله، کافي نيست. چون من حس مي کنم چيزهاي ديگري هم هست که من احساس خوبي نسبت به آنها داشته باشم. راستش من مي خواهم تو را تماشا کنم.
دم جنبانک چرخي زد و پرواز کرد، چرخي زد و آواز خواند، جلوي چشم هاي کرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد... اما سير نشد.
کرگدن مي خواست همين طور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد اين صحنه قشنگ ترين صحنه ي دنياست و اين دم جنبانک قشنگ ترين دم جنبانک دنيا و او خوشبخت ترين کرگدن روي زمين. وقتي که کرگدن به اينجا رسيد، احساس کرد که يک چيز نازک از چشمش افتاد.
کرگدن ترسيد و گفت: دم جنبانک، دم جنبانک عزيزم، من قلبم را ديدم، همان قلب نازکم را که
مي گفتي. اما قلبم از چشمم افتاد، حالا چکار کنم؟
دم جنبانک برگشت و اشک هاي کرگدن را ديد. آمد و روي سر او نشست و گفت :غصه نخور دوست عزيز، تو يک عالم از اين قلبهاي نازک داري.
کرگدن گفت: اينکه کرگدني دوست دارد دم جنبانکي را تماشا کند و وقتي تماشايش مي کند، قلبش از چشمش مي افتد يعني چي؟!!
دم جنبانک چرخي زد و گفت: يعني اين که کرگدن ها هم عاشق مي شوند.
کرگدن گفت: عاشق يعني چي؟
دم جنبانک گفت: يعني کسي که قلبش از چشمهايش مي چکد. کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهميد، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشايش کند و باز قلبش از چشمهايش بيفتد ...
کرگدن فکر کرد اگر قلبش همين طور از چشم هايش بريزد، يک روز حتماً قلبش تمام مي شود. آن وقت لبخندي زد و با خودش گفت:
من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عيبي دارد، بگذار تمام قلبم براي او بريزد ...! 

جمعه 25 شهريور 1390برچسب:, :: 23:48 :: نويسنده : موش موشی

در زمان سلطان محمود مي‌کشتند که شيعه است،
زمان شاه سليمان مي‌کشتند که سني است،
زمان ناصرالدين شاه مي‌کشتند که بابي است،
زمان محمد علي شاه مي‌کشتند که مشروطه طلب است،
زمان رضا خان مي‌کشتند که مخالف سلطنت مشروطه است،
زمان پسرش مي‌کشتند که خراب‌کار است،
.
.
اگر اسم و اتهامش را در نظر نگيريم چيزي عوض نمي شود:
تو آلمان هيتلري مي کشتند که يهودي است،
حالا تو اسرائيل مي‌کشند که طرف‌دار فلسطيني‌ها است،
عرب‌ها مي‌کشند که جاسوس صهيونيست‌ها است،
صهيونيست‌ها مي‌کشند که فاشيست است،
فاشيست‌ها مي‌کشند که کمونيست است‌،
کمونيست‌ها مي‌کشند که آنارشيست است،
روس ها مي‌کشند که پدر سوخته از چين حمايت مي‌کند،
چيني‌ها مي‌کشند که حرام‌زاده سنگ روسيه را به سينه مي‌زند،
و مي‌کشند و مي‌کشند و مي‌کشند...
و چه قصاب خانه‌يي است اين دنياي بشريت. 

احمد شاملو

جمعه 25 شهريور 1390برچسب:, :: 21:21 :: نويسنده : موش موشی

زن وشوهري بيش از 60 سال بايکديگر زندگي مشترک داشتند.آنها همه چيز را به طور مساوي بين خود تقسيم کرده بودند.
در مورد همه چيز باهم صحبت مي کردند وهيچ چيز را از يکديگر پنهان نمي کردند مگر يک چيز:
يک جعبه کفش در بالاي کمد پيرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چيزي نپرسد
در همه اين سالها پيرمرد آن را ناديده گرفته بود اما بالاخره يک روز پيرزن به بستر بيماري افتاد وپزشکان از او قطع اميد کردند.
در حالي که با يکديگر امور باقي را رفع ورجوع مي کردند پير مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد
پيرزن تصديق کرد که وقت آن رسيده است که همه چيز را در مورد جعبه به شوهرش بگويد.
پس از او خواست تا در جعبه را باز کند .
وقتي پيرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتني ومقداري پول به مبلغ 95 هزار دلار پيدا کرد
 پيرمرد دراين باره از همسرش سوال نمود.
پيرزن گفت :هنگامي که ما قول وقرار ازدواج گذاشتيم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختي زندگي مشترک در اين است که هيچ وقت مشاجره نکنيد او به من گفت که هروقت از دست توعصباني شدم ساکت بمانم ويک عروسک ببافم.
پيرمرد به شدت تحت تاثير قرار گرفت وسعي کرد اشک هايش سرازير نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگي مشترکشان از دست او رنجيده بود از اين بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت اين همه پول چطور؟پس اينها ازکجا آمده؟
در پاسخ گفت :آه عزيزم اين پولي است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام.

جمعه 25 شهريور 1390برچسب:, :: 3:26 :: نويسنده : موش موشی

 

اگر سارقان شما را وادار کردند که از کارت عابر بانکتان پول بگیرند شما رمز

کارتتان را به صورت معکوس (یعنی از آخر به اول) وارد کنید مثلا اگر کلمه

عبور شما 1254 میباشد شما عدد 4521 را وارد کنید. با این کار عابر بانک

به شما پول میدهد ولی در عین حال دستگاه به صورت خودکار پلیس را در

جریان سرقت قرار میدهد. این قابلیتی است که تمام دستگاههای خودپرداز

دارند ولی اکثر مردم از آن بی خبرند.

پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:, :: 23:12 :: نويسنده : موش موشی

میخواین ببینین در آینده چه ماشینی میخرین؟


اسمتو وارد کنین این سایت بهتون میگه ماشینتون چیه !!

 

کلیک کنید

 

پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:, :: 19:48 :: نويسنده : موش موشی

توي قصابي بودم که يه پيرزن اومد تو و يه گوشه وايستاد .
يه آقاي خوش تيپي هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کيلو فيله گوساله بکش عجله دارم .....
آقاي قصاب شروع کرد به بريدن فيله و جدا کردن اضافه‌هاش ..... همينجور که داشت کارشو مي‌کرد رو به پيرزن کرد گفت: چي مِخي نِنه ؟
پيرزن اومد جلو يک پونصد تومني مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمينو گُوشت بده نِنه
قصاب يه نگاهي به پونصد تومني کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟
پيرزن يه فکري کرد گفت بده نِنه!
قصاب اشغال گوشت‌هاي اون جوون رو مي‌کند مي‌ذاشت براي پيره زن
اون جووني که فيله سفارش داده بود همين جور که با موبايلش بازي مي‌کرد گفت: اينارو واسه سگت مي‌خواي مادر؟
پيرزن نگاهي به جوون کرد گفت: سَگ؟
جوون گفت اّره ..... سگ من اين فيله‌ها رو هم با ناز مي‌خوره ..... سگ شما چجوري اينا رو مي‌خوره؟
پيرزن گفت: مُخُوره ديگه نِنه ..... شيکم گشنه سَنگم مُخُوره .....
جوون گفت نژادش چيه مادر؟ پيرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اينا رو برا بچه‌هام مي‌خام اّبگوشت بار بيذارم!
جوونه رنگش عوض شد ..... يه تيکه از گوشتاي فيله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتاي پيرزن .....
پيرزن بهش گفت: تُو مَگه ايناره بره سَگِت نگرفته بُودي؟
جوون گفت: چرا
پيرزن گفت ما غِذاي سَگ نِمُخُوريم نِنه .....
بعد گوشت فيله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت

چهار شنبه 23 شهريور 1390برچسب:, :: 15:51 :: نويسنده : موش موشی

يک زوج،بيست و پنجمين سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.
آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اينکه در طول 25 سال ،
حتي کوچکترين اختلافي با هم نداشتند!
توي اين مراسم سردبيرهاي روزنامه هاي محلي هم جمع شده بودند تا راز خوشبختي شون رو بفهمند.
سردبير : آقا واقعا باور کردني نيست؟
يه همچين چيزي چطور ممکنه؟ ميشه برامون تعريف کنيد؟
شوهر روزاي ماه عسل رو بياد مياره و ميگه:
بعد از ازدواج به ماه عسل رفتيم،اونجا براي اسب سواري هر دو،
دو تا اسب مختلف انتخاب کرديم.
اسبِ من خيلي خوب بود ولي اسب همسرم به نظر يه کم سرکش بود.
سر راهمون اون اسب يهو پريد و همسرمو زمين انداخت .
همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"اين بار اولته"
دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد يه مدتي دوباره همون اتفاق افتاد اين بار همسرم نگاهي با آرامش به اسب انداخت و گفت:"اين دومين بارت"!
بازم راه افتاديم .وقتي که اسب براي سومين بار همسرم رو انداخت خيلي با آرامش تفنگشو از کيف برداشت و با آرامش شليک کرد و اونو کشت !
سر همسرم داد کشيدم و گفتم :
"چيکار کردي رواني؟ حيوان بيچاره رو کشتي!ديونه شدي؟"
همسرم با خونسردي يه نگاهي به من کرد و گفت:"اين بار اولت بود" ...!

چهار شنبه 23 شهريور 1390برچسب:, :: 1:30 :: نويسنده : موش موشی

 

این یکی دیگه اخر ابتکاره نرم افزار پشه کش !!! Anti Mosquito 1.0 حال کنین( برای کامپیوتر)

 
شما با استفاده از این نرم افزار می تونید از شر حشرات موذی(مگس.پشه و... .) راحت بشید!!! بارها برای شما پیش آمده که در هنگام کار با کامپیوتر یک مگس و یا پشه باعث آزار و اذیت شما شود و شما را از کار با کامپیوتر خسته کند اما این نرم افزار با تولید صدا در فرکانسی خاص باعث دور کردن حشرات موذی می شه.همچنین نرم افزار داری تنظیمات بسیار آسانی است که هیچ کاربر رایانه ای را گیج نمی کنه و شما به هیچ تجهیزات اضافه ای برای این کار احتیاج نداری.
دانلود در ادامه مطلب...

 



ادامه مطلب ...
چهار شنبه 22 شهريور 1390برچسب:, :: 23:56 :: نويسنده : موش موشی

 وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد.به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به این مساله نمی کرد. آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم .بهم گفت: "متشکرم".

می خوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم  علتش رو نمیدونم .

تلفن زنگ زد. خودش بود. گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت: "متشکرم".

 

 میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم... علتش رو نمی دونم

 روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت: "قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد".

من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم، درست مثل یه "خواهر و برادر". ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید. من پشت سر اون، کنار در خروجی، ایستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو می دونستم، به من گفت: "متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم".  

می خوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم... علتش رو نمی دونم.

  یه روز گذشت، سپس یک هفته ، یک سال ...

 

 قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی، متشکرم

میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی"ش باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم . علتش رو نمی دونم .

 نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، اون دختره حالا داره ازدواج می کنه، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد

من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو می دونستم، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت "تو اومدی ؟ متشکرم"

 می خوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمی دونم 

سالهای خیلی زیادی گذشت...

 

به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :

 تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....

ای کاش این کار رو کرده بودم ................."

 

 

سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:, :: 23:7 :: نويسنده : موش موشی

 «بابا جون؟» 
«جونم بابا جون؟» 
«این خانمه چرا با مانتو خوابیده؟» 
«خب... خب... خب حتما اینجوری راحتتره دخترم.» 
«یعنی با لباس راحتی سختشه؟» 
«آره دیگه، بعضیها با لباس راحتی سختشونه!» 
«پس چرا اسمشو گذاشتن لباس راحتی؟» 
«.......هیس بابایی، دارم فیلم میبینم.» 
« باباجون، كم آوردی؟!» 
«نه عزیزم، من كم بیارم؟ اصلا هر سوالی داری بپرس تا جواب بدم.» 
«خب راستشو بگو چرا این خانمه با مانتو خوابیده بود.» 
«چون خانم خوبیه و حجابشو رعایت میكنه.» 
«آهان، پس یعنی مامان من خانم بدیه؟» 
«نه دخترم، مامان تو هم خانم خوبیه.» 
پس چرا بدون مانتو میخوابه؟» 
«خب مامانت اینجوری راحتتره.» 
«اون آقاهه هم چون میخواسته حجابشو رعایت كنه با كت و شلوار خوابیده بود؟» 
«نه عزیزم، اون چون خسته بود با لباس خوابش برد.» 
«پس چرا خانمش كه خیلی هم خانم خوبیه بهش كمك نكرد لباسشو در بیاره؟!» 
«چون میخواست شوهرش روی پاهای خودش بایسته.» 
«واسه همینه كه شما نمیتونید روی پاهای خودتون بایستید؟» 
«عزیزم مگه تو فردا مدرسه نداری؟» 
«داری میپیچونی؟» 
«نه قربونت برم عزیزم، اما یه بچه خوب كه وسط فیلم اینقدر سوال نمیپرسه؛ باشه عسل بابا؟» 
«اما من هنوز قانع نشدم.» 
«توی این یك مورد به مامانت رفتی؛ خب بپرس عزیزم.» 
«چرا باباها توی تلویزیون همیشه روی مبل میخوابن؟» 
«واسه اینكه تختخوابشون كوچیكه، دو نفری جا نمیشن.» 
«خب چرا یه تخت بزرگتر نمیخرن؟» 
«لابد پول ندارن دیگه.» 
«پس چرا اینا دوتا ماشین دارن، ما ماشین نداریم؟» 
«چون ماشین باعث آلودگی هوا میشه، ما نخریدیم عزیزم.» 
«آهان، یعنی آدما نمیتونن همزمان دوتا كار خوب رو با هم انجام بدن؛ اون آقاهه و خانومه كه حجابشون رو رعایت میكنن، باعث آلودگی هوا میشن، شما و مامان كه باعث آلودگی هوا نمیشین حجابتون رو رعایت نمیكنین؛ درست گفتم بابایی؟» 
«آره دخترم، اصلا همین چیزیه كه تو میگی، حالا میشه من فیلم ببینم؟» 
«باشه، ببین بابایی اما تحت تاثیر این فیلمها قرار نگیری بری ماشین بخریها، به جاش برو به مامان یاد بده حجابشو موقع خواب رعایت كنه كه تو اینقدر موقع جواب دادن به سوالاتم خجالت نكشی!»

سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:, :: 23:6 :: نويسنده : موش موشی

همین چند هفته پیش بود که یک ایرانی داخل بانک در منهتن نیویورک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت. 
وقتی شمارش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری بمبلغ ۵۰۰۰ دلار داره. 
کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی داره.. و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش را که دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آنهم فقط برای دو هفته. 
کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گرفت وماشین به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد. 
خلاصه مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت ۵۰۰۰ دلار + ۱۵٫۸۶دلار کارمزد وام رو پرداخت کرد. 
کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت :” از اینکه بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم” و گفت ما چک کردیم ومعلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که ۵۰۰۰ دلار از ما وام گرفتید؟ 
ایرونی یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت: تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتونم ماشین ۲۵۰٫۰۰۰ دلاری رو برای ۲ هفته با اطمینان خاطر و با فقط ۱۵٫۸۶ دلار پارک کنم؟!

سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:, :: 13:18 :: نويسنده : موش موشی

اول جواب این جمع ها رو بدین

۲+۲

۴+۴ 

۸+۸

۱۶+۱۶ 

حال خیلی سریع عددی بین ۵ تا ۱۲ انتخاب کنید

انتخاب کردید؟ 

حالا برید به ادامه مطلب



ادامه مطلب ...
سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:, :: 13:12 :: نويسنده : موش موشی

این معادله رو فقط افراد عاشق میتونن حل کنن

اگه حلش کردین که آفرین اگه نکردین برید به ادامه مطلب



ادامه مطلب ...
سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:, :: 12:11 :: نويسنده : موش موشی

 username و password های جدید nod 32

 

100 % تست شده و کار میکنه

13  September   2011

22 شهریور 1390

 

 



ادامه مطلب ...
سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:, :: 1:52 :: نويسنده : موش موشی

کودکي به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه مي خوام. بابي پسر خيلي شري بود. هميشه اذيت مي کرد. مامانش بهش گفت آيا حقته که اين دوچرخه رو برات بگيريم واسه تولدت؟
بابي گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و يه نامه براي خدا بنويس و ازش بخواه به خاطر کاراي خوبي که انجام دادي بهت يه دوچرخه بده .
نامه شماره يک
سلام خداي عزيز
اسم من بابي هست. من يک پسر خيلي خوبي بودم و حالا ازت مي خوام که يه دوچرخه بهم بدي .
دوستار تو
بابي

بابي کمي فکر کرد و ديد که اين نامه چون دروغه کارساز نيست و دوچرخه اي گيرش نمي ياد. برا همين نامه رو پاره کرد.
نامه شماره دو
سلام خدا
اسم من بابيه و من هميشه سعي کردم که پسر خوبي باشم. لطفاً واسه تولدم يه دوچرخه بهم بده .
بابي

اما بابي يه کمي فکر کرد و ديد که اين نامه هم جواب نمي ده واسه همين پارش کرد.
نامه شماره سه
سلام خدا
اسم من بابي هست. درسته که من بچه خوبي نبودم ولي اگه واسه تولدم يه دوچرخه بهم بدي قول مي دم که بچه خوبي باشم.
بابي

بابي کمي فکر کرد و با خودش گفت که شايد اين نامه هم جواب نده. واسه همين پارش کرد. تو فکر فرو رفت . رفت به مامانش گفت که مي خوام برم کليسا. مامانش ديد که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولي قبل از شام خونه باش.
بابي رفت کليسا. يکمي نشست وقتي ديد هيچ کسي اونجا نيست، پريد و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت ( دزديد ) و از کليسا فرار کرد.
بعدش مستقيم رفت تو اتاقش و نامه جديدش رو نوشت.
نامه شماره چهار
سلام خدا
مامانت پيش منه. اگه مي خواييش، واسه تولدم يه دوچرخه بهم بده....!
بابي

سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:, :: 1:49 :: نويسنده : موش موشی

زن نصف شب از خواب بيدار شد و ديد که شوهرش در رختخواب نيست و به دنبال او گشت.
شوهرش را در حالي که توي آشپزخانه نشسته بود و به ديوار زل زده بود و در فکري عميق فرو رفته بود
 و اشک‌هايش را پاک مي‌‌کرد و فنجاني قهوه‌ مي‌‌نوشيد پيدا کرد …
در حالي‌ که داخل آشپزخانه مي‌‌شد پرسيد: چي‌ شده عزيزم اين موقع شب اينجا نشستي؟!
شوهرش نگاهش را از ديوار برداشت و گفت:هيچي‌ فقط اون وقتها رو به ياد ميارم، 20 سال پيش که تازه همديگرو ملاقات کرده بوديم ، يادته…؟!
زن که حسابي‌ تحت تاثير قرار گرفته بود، چشم‌هايش پر از اشک شد و گفت : آره يادمه…
شوهرش ادامه داد : يادته پدرت که فکر مي کرديم مسافرته ما رو توي اتاقت غافلگير کرد؟!
زن در حالي‌ که روي صندلي‌ کنار شوهرش مي نشست گفت : آره يادمه، انگار ديروز بود!
مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد :
 يادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: يا با دختر من ازدواج ميکني‌ يا 20 سال مي‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوري ؟!
زن گفت : آره عزيزم اون هم يادمه و يک ساعت بعدش که رفتيم محضر و…!
مرد نتوانست جلوي گريه اش را بگيرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد مي شدم!

سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:, :: 1:47 :: نويسنده : موش موشی

روزي همه دانشمندان مردند و وارد بهشت شدند آنها تصميم گرفتند تا قايم باشک بازي کنند.
انيشتين اولين نفري بود که بايد چشم مي گذاشت.
او بايد تا 100 ميشمرد و سپس شروع به جستجو ميکرد.
همه پنهان شدند الا نيوتون ...
نيوتون فقط يک مربع به طول يک متر کشيد و درون آن ايستاد، دقيقا در مقابل انيشتين.
انيشتين شمرد 97, 98, 99..100…
او چشماشو باز کرد وديد که نيوتون در مقابل چشماش ايستاده.
انيشتين فرياد زد نيوتون بيرون( سک سک)، نيوتون بيرون( سک سک)
نيوتون با خونسردي تکذيب کرد و گفت من بيرون نيستم.
او ادعا کرد که اصلا من نيوتون نيستم !!!
 تمام دانشمندان از مخفيگاهشون بيرون اومدن تا ببينن اون چطور ميخواد ثابت کنه که نيوتون نيست ...
 نيوتون ادامه داد که من در يک مربع به مساحت يک متر مربع ايستاده ام ...
که من رو،نيوتون بر متر مربع ميکنه و از آنجايي که نيوتون بر متر مربع برابر "يک پاسکال" مي باشد
بنابراين من "پاسکالم" پس پاسکال بايد بيرون بره (پاسکال سک سک) !!!

سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:, :: 1:45 :: نويسنده : موش موشی

دانشجويي پس از اينكه در درس منطق نمره نياورد
به استادش گفت: قربان، شما واقعا چيزي در مورد موضوع اين درس ميدانيد؟
استاد جواب داد: بله حتما. در غير اينصورت نميتوانستم يك استاد باشم.
دانشجو ادامه داد: بسيار خوب، من مايلم از شما يك سوال بپرسم ،
اگر جواب صحيح داديد من نمره ام را قبول ميكنم
در غير اينصورت از شما ميخواهم به من نمره كامل اين درس رابدهيد.
استاد قبول كرد و دانشجو پرسيد: آن چيست كه قانوني است ولي منطقي نيست،

منطقي است ولي قانوني نيست و نه قانوني است و نه منطقي؟
استاد پس از تاملي طولاني نتوانست جواب بدهد و مجبور شد
نمره كامل درس را به آن دانشجو بدهد.
بعد از مدتي استاد با بهترين شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسيد.

و شاگردش بلافاصله جواب داد:
قربان شما 63 سال داريد و با يك خانم 35 ساله ازدواج كرديد كه البته قانوني است ولي منطقي نيست.
همسر شما يك معشوقه 25 ساله دارد كه منطقي است ولي قانوني نيست.
واين حقيقت كه شما به معشوقه همسرتان نمره كامل داديد در صورتيكه
بايد آن درس را رد ميشد نه قانوني است و نه منطقي


دو شنبه 21 شهريور 1390برچسب:, :: 23:43 :: نويسنده : موش موشی

عکس 4 تا هلوی خارجی و خوشگل !! بدو بیا که نبینی از دستت رفته

خدایا این هلو ها رو نصیب ما هم بگردان

برای دیدن عکس به ادامه مطلب برید

 



ادامه مطلب ...
دو شنبه 21 شهريور 1390برچسب:, :: 17:10 :: نويسنده : موش موشی

۱-استاد به روح اعتقاد داری؟ 

۲-خوب دیگه خفمون کردی ،خوش اومدی... 

۳-جمع کن بابا کار و زندگی داریم! 

۴-خفه میشی یا بیام خفت کنم؟ 

۵-جون مادرت درس دیگه بسه 

۶-آخه چرا به فکر عمه و خواهرت نیستی؟ 

۷-مغزم گوزید،بسه دیگه.... 

۸-خفه شو.. 

۹-بس کن دیگه صدات روببر 

۱۰-استاد....دیگه نفرمیو... 

۱۱-اگه شما خسته نیستی ما خسته اییم....... 

۱۲-خسته شدیم اینقدر خوابیدیم.... 

۱۳-استاد...بکش بیرون 

۱۴-استاد تیتراژ رفت 

۱۵-با خداحافظیت خوشحالمون کن، 

۱۶-چه قدر زر میزنی خفه بمیر دیگه... 

۱۷-استاد سرویسمون رفت جا موندیم، 

۱۸-جون مادرت ولمون کن 

۱۹-دیگه نمیکشیم به خدا... 

۲۰-زر مفت میزنیا؟؟ 

۲۱-خسته نباشید به معنای واقعی... 

۲۲-همه ی موارد 

۲۳-هرررررررررررری 

۲۴-استاد زنده نباشی، 

۲۵-وخیز بابا جمعش کون!باید بریم سلف... 

۳۶-بابا با دوست دخترم/پسرم قرار دارم 

۲۷-گومشو بیرون 

۲۸-استاد خفه شو میخواهیم درس گوش بدیم 

۲۹-برگه دهنت رو می بندی یا بیام مهر و مومش کنم؟؟؟!! 

۳۰-بسه دیگه گه نخور...سیر شدی به خدا... 

۳۱-ساکت شو بابا توام.. 

۳۲-بسه ..دیگه...خسته شدم از تو دل دیوونه 

۳۳-تخم مرغ بدم بزنی به فکت؟؟؟ 

۳۴-جمع کن بابا حالتو دیگه نداریم... 

۳۵-دینگ دینگ دینگ وقته استراحته... 

۳۶-خدافظ دیگه عوضی.. 

۳۷-چقدر فک میزنی.... 

۳۸-برو دیگه...ااااااااااااااااااا

یک شنبه 20 شهريور 1390برچسب:, :: 23:20 :: نويسنده : موش موشی

Peggle Deluxe 1.02 PC Game بازی توپ های رنگی

اگر دنبال دقایقی تفریح و سرگرمی هستید ما بازی زیبا و هیجان انگیز Peggle Deluxe که آخرین نسخه آن می باشد را به شما پیشنهاد می کنیم. در این بازی فقط با شانس و هدف گیری خود بازی خواهید کرد و به هیچ فکری نیاز نیست و با اتفاق هایی که برایتان در بازی می افتد، فقط خواهید خندید! موش موشی این سرگرمی مهیج را برای تمام دوستداران بازی های کامپیوتری پیشنهاد می کند.
بازی کامپیوتری هیجان انگیز Peggle Deluxe به این صورت است که شما می بایست توپ هایی که قرمز رنگ هستند هدف گیری کنید و حذف نمایید. البته این کار چندان آسان نیست، زیرا در مسیر و هدف گیری شما بعضی عوامل مزاحم مانند توپ و حفره های آبی رنگ وجود دارند که با وجود مزاحمت امتیاز کمی به شما خواهند داد که در عوض زمان شما را از بین خواهند برد و ممک
ن است به هدف نهایی دست نیابید و توپ هایتان تمام شود.

 

 



ادامه مطلب ...
یک شنبه 20 شهريور 1390برچسب:, :: 19:39 :: نويسنده : موش موشی

در يک شب سرد زمستاني يک زوج سالمند وارد رستوران بزرگي شدند. آنها در ميان زوجهاي جواني که در آنجا حضور داشتند بسيار جلب توجه مي*کردند.
بسياري از آنان، زوج سالخورده را تحسين مي*کردند و به راحتي مي*شد فکرشان را از نگاهشان خواند:
نگاه کنيد، اين دو نفر عمري است که در کنار يکديگر زندگي مي*کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند.
پيرمرد براي سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سيني به طرف ميزي که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رويش نشست.
يک ساندويچ همبرگر، يک بشقاب سيب زميني خلال شده و يک نوشابه در سيني بود.
پيرمرد همبرگر را از لاي کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ي مساوي تقسيم کرد.
سپس سيب زميني ها را به دقت شمرد و تقسيم کرد.
پيرمرد کمي*نوشابه خورد و همسرش نيز از همان ليوان کمي*نوشيد. همين که پيرمرد به ساندويچ خود گاز مي*زد مشتريان ديگر با ناراحتي به آنها نگاه مي*کردند و اين بار به اين فــکر مي*کردند که آن زوج پيــر احتمالا آن قدر فقيــر هستند که نمي*توانند دو ساندويچ سفــارش بدهند.

پيرمرد شروع کرد به خوردن سيب زميني*هايش. مرد جواني از جاي خو بر خاست و به طرف ميز زوج پير آمد و به پير مرد پيشنهاد کرد تا برايشان يک ساندويچ و نوشابه بگيرد. اما پير مرد قبول نکرد و گفت : همه چيز رو به راه است، ما عادت داريم در همه چيز شريک باشيم.
مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتي که پيرمرد غذايش را مي*خورد، پيرزن او را نگاه مي*کند و لب به غذايش نمي*زند.

بار ديگر همان جوان به طرف ميز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند يک ساندويچ ديگر برايشان سفارش بدهد و اين دفعه پير زن توضيح داد: ماعادت داريم در همه چيز با هم شريک باشيم.
همين که پيرمرد غذايش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نياورد و باز به طرف ميز آن دو آمد و گفت: مي*توانم سوالي از شما بپرسم خانم؟
-پيرزن جواب داد: بفرماييد
چرا شما چيزي نمي*خوريد ؟ شما که گفتيد در همه چيز با هم شريک هستيد. منتظر چي هستيد؟
-پيرزن جواب داد: منتظر دندانهــــــا!!

یک شنبه 20 شهريور 1390برچسب:, :: 19:37 :: نويسنده : موش موشی

در يک سحرگاه سرد ماه ژانويه، مردي وارد ايستگاه متروي واشينگتن دي سي شد و شروع به نواختن ويلون کرد
اين مرد در عرض 45 دقيقه، شش قطعه ازبهترين قطعات باخ را نواخت
از آنجا که شلوغ ترين ساعات صبح بود، هزاران نفر براي رفتن به سر کارهاي‌شان به سمت مترو هجوم آورده بودند
سه دقيقه گذشته بود که مرد ميانسالي متوجه نوازنده شد.
از سرعت قدم‌هايش کاست و چند ثانيه‌اي توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد
يک دقيقه بعد، ويلون‌زن اولين انعام خود را دريافت کرد
خانمي بي‌آنکه توقف کند يک اسکناس يک دلاري به درون کاسه‌اش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد
چند دقيقه بعد، مردي در حاليکه گوش به موسيقي سپرده بود،
به ديوار پشت‌ سر تکيه داد، ولي ناگاهان نگاهي به ساعت خود انداخت وبا عجله از صحنه دور شد
کسي که بيش از همه به ويلون زن توجه نشان داد
 کودک سه ساله‌اي بود که مادرش با عجله و کشان کشان بهمراه مي ‌برد
کودک يک لحظه ايستاد و به تماشاي ويلون‌زن پرداخت،
مادر محکم تر کشيد وکودک در حاليکه همچنان نگاهش به ويلون‌زن بود،
بهمراه مادر براه افتاد، اين صحنه، توسط چندين کودک ديگرنيز به همان ترتيب تکرار شد،
و والدين‌شان بلا استثنا براي بردن‌شان به زور متوسل شدند
در طول مدت 45 دقيقه‌اي که ويلون‌زن مي نواخت، تنها شش نفر، اندکي توقف کردند
بيست نفر انعام دادند، بي‌آنکه مکثي کرده باشند، و سي و دو دلار عايد ويلون‌زن شد
وقتيکه ويلون‌زن از نواختن دست کشيد و سکوت بر همه جا حاکم شد
نه کسي متوجه شد. نه کسي تشويق کرد، ونه کسي او را شناخت
هيچکس نمي‌دانست که اين ويلون‌زن همان (جاشوا بل ) يکي از بهترين موسيقيدانان جهان است
و نوازنده‌ي يکي از پيچيده‌ترين فطعات نوشته شده براي ويلون به ارزش سه ونيم ميليون دلار، مي‌باشد
جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در يکي از تاتر هاي شهر بوستون، برنامه‌اي اجرا کرده بود
که تمام بليط هايش پيش‌فروش شده بود، وقيمت متوسط هر بليط يکصد دلار بود
اين يک داستان حقيقي است،نواختن جاشوا بل در ايستگاه مترو توسط واشينگتن‌پست ترتيب داده شده بود و بخشي از تحقيقات اجتماعي براي سنجش توان شناسايي، سليقه و الوويت ‌هاي مردم بود
 نتيجه: آيا ما در شزايط معمولي وساعات نا‌مناسب، قادر به مشاهده ودرک زيبايي هستيم؟
لحظه‌اي براي قدر‌داني از آن توقف مي‌کنيم؟
آيا نبوغ وشگرد ها را در يک شرايط غير منتظره مي‌توانيم شناسايي کنيم؟
آيا با بالا رفتن سن اين قابليت کاهش مي يابد؟ و چرا؟
يکي از نتايج ممکن اين آزمايش ميتواند اين باشد
اگر ما لحظه‌اي فارغ نيستيم که توقف کنيم
و به يکي از بهترين موسيقيدانان جهان که در حال نواختن يکي از بهترين قطعات نوشته شده براي ويلون، است گوش فرا دهيم ،چه چيز هاي ديگري را داريم از دست ميدهيم؟

یک شنبه 20 شهريور 1390برچسب:, :: 19:35 :: نويسنده : موش موشی

يک بار دختري حين صحبت با پسري که عاشقش بود، ازش پرسيد:
چرا دوستم داري؟ واسه چي عاشقمي؟
دليلشو نميدونم ...اما واقعا"‌دوست دارم
تو هيچ دليلي رو نمي توني عنوان کني... پس چطور دوستم داري؟
چطور ميتوني بگي عاشقمي؟
من جدا"دليلشو نميدونم، اما ميتونم بهت ثابت کنم
ثابت کني؟ نه! من ميخوام دليلتو بگي
باشه.. باشه!!! ميگم... چون تو خوشگلي،
صدات گرم و خواستنيه،
هميشه بهم اهميت ميدي،
دوست داشتني هستي،
با ملاحظه هستي،
بخاطر لبخندت…
دختر از جوابهاي اون خيلي راضي و قانع شد.
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناکي کرد و به حالت کما رفت .
پسر نامه اي رو کنارش گذاشت با اين مضمون :
عزيزم، گفتم بخاطر صداي گرمت عاشقتم اما حالا که نميتوني حرف بزني، ميتوني؟
نه ! پس ديگه نميتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطر اهميت دادن ها و مراقبت کردن هات دوست دارم اما حالا که نميتوني برام اونجوري باشي، پس منم نميتونم دوست داشته باشم
گفتم واسه لبخندات، براي حرکاتت عاشقتم
اما حالا نه ميتوني بخندي نه حرکت کني پس منم نميتونم عاشقت باشم
اگه عشق هميشه يه دليل ميخواد مثل همين الان، پس ديگه براي من دليلي واسه عاشق تو بودن وجود نداره.
عشق دليل ميخواد؟
نه,معلومه که نه
پس من هنوز هم عاشقتم
عشق واقعي هيچوقت نمي ميره
اين هوس است که کمتر و کمتر ميشه و از بين ميره
عشق خام و ناقص ميگه:"من دوست دارم چون بهت نياز دارم"”
ولي عشق کامل و پخته ميگه:"بهت نياز دارم چون دوست دارم"”
سرنوشت تعيين ميکنه که چه شخصي تو زندگيت وارد بشه، اما قلب حکم مي کنه که چه شخصي در قلبت بمونه 

یک شنبه 20 شهريور 1390برچسب:, :: 19:34 :: نويسنده : موش موشی

در افسانه اي هندي آمده است که مردي هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو
انتهاي چوبي مي بست...چوب را روي شانه اش مي گذاشت و براي
خانه اش آب مي برد.
يکي از کوزه ها کهنه تر بود و ترک هاي کوچکي داشت. هربار که مرد مسير
خانه اش را مي پيمود نصف آب کوزه مي ريخت.
مرد دو سال تمام همين کار را مي کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که
وظيفه اي را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام مي دهد. اما
کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط مي تواندنصف وظيفه اش را
انجام دهد. هر چند مي دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است.
کوزه پير آنقدر شرمنده بود که يک روز وقتي مرد آماده مي شد تا از چاه آب
بکشد تصميم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت مي خواهم. تمام مدتي
که از من استفاده کرده اي فقط از نصف حجم من سود برده اي...فقط نصف
تشنگي کساني را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده اي. "
مرد خنديد و گفت: " وقتي برمي گرديم با دقت به مسير نگاه کن. "
موقع برگشت کوزه متوجه شد که در يک سمت جاده...سمت خودش...
گل ها و گياهان زيبايي روييده اند.
مرد گفت: " مي بيني که طبيعت در سمت تو چقدر زيباتر است؟ من هميشه
مي دانستم که تو ترک داري و تصميم گرفتم از اين موضوع استفاده کنم. اين
طرف جاده بذر سبزيجات و گل پخش کردم و تو هم هميشه و هر روز به آنها
آب مي دادي. به خانه ام گل برده ام و به بچه هايم کلم و کاهو داده ام. اگر
تو ترک نداشتي چطور مي توانستي اين کار را بکني؟ "

یک شنبه 20 شهريور 1390برچسب:, :: 19:32 :: نويسنده : موش موشی

پسر بچه اي وارد بستني فروشي شد و پشت ميزي نشست .
پيشخدمت يک ليوان آب برايش آورد ؛ پسر بچه پرسيد : ((يک بستني ميوه اي چند است؟ ))
پيشخدمت پاسخ داد : ((50 سنت))
پسر بچه دستش را در جيبش فرو برد و شروع به شمردن کرد . بعد پرسيد ( يک بستني ساده چند است ؟ ))
در همين حال ، تعدادي از مشتريان در انتظار ميز خالي بودند و پيشخدمت با عصبانيت پاسخ داد ( 35 سنت ))
پسر دوباره سکه هايش را شمرد و گفت : (( لطفآ يک بستني ساده ))
پيشخدمت بستني را آورد و بدنبال کار خود رفت .
پسرک نيز پس از خوردن بستني پول را به صندوق داد و رفت .
وقتي پيشخدمت بازگشت از آنچه ديد شوکه شد .
آنجا در کنار ظرف خالي بستني ؛ 2 سکه 5 سنتي و 5 سکه 1 سنتي گذاشته شده بود . براي انعام پيشخدمت !!

یک شنبه 20 شهريور 1390برچسب:, :: 19:30 :: نويسنده : موش موشی


اين داستان درباره پسر بچه لاغر اندامي است که عاشق فوتبال بود
در تمام تمرينها او سنگ تمام ميگذاشت اما چون جثه اش نصف ساير بچه هاي تيم بود تلاشهايش به جايي نميرسيد
در تمام بازيها ورزشکار اميدوار ما روي نيمکت کنار زمين مينشست اما اصلا پيش نمي آمد در مسابقه اي بازي کند
اين پسر بچه با پدرش تنها زندگي ميکرد و رابطه ويزه اي بين آندو وجود داشت
گرچه پسر بچه هميشه هنگام بازي روي نيمکت کنار زمين مينشست اما پدرش هميشه در بين تماشاچيان بود و به تشويق او ميپرداخت
اين پسر بچه در هنگام ورود به دبيرستان هم لاغرترين دانش آموز کلاس بود
اما پدرش باز هم او را تشويق ميکرد که به تمرينهايش ادامه دهد گرچه به او ميگفت که اگر دوست ندارد مجبور نيست اين کار را انجام دهد
اما پسر که عاشق فوتبال بود تصميم داشت آن را ادامه دهد
او در تمام تمرينها حداکثر تلاشش را ميکرد به اين اميد که وقتي بزرگتر شد بتواند در مسابقات شرکت کند
در مدت چهار سال دبيرستان او در تمام تمرينها شرکت ميکرد اما همچنان يک نيمکت نشين باقي ماند
پدر وفادارش هميشه در ميان تماشاچيان بود و همواره او را تشويق ميکرد
پس از ورود به دانشگاه پسر جوان باز هم تصميم داشت فوتبال را ادامه دهد و مربي هم با تصميم او موافقت کرد
زيرا او هميشه با تمام وجود در تمرينها شرکت ميکرد و علاوه بر آن به ساير بازيکنان هم روحيه ميداد
اين پسر در مدت چهار سال دانشگاه هم در تمامي تمرينها شرکت کرد اما هرگز در هيچ مسابقه اي بازي نکرد
در يکي از روزهاي آخر مسابقه هاي فصلي فوتبال زماني که پسر براي آخرين مسابقه به محل تمرين ميرفت مربي با يک تلگرام پيش او آمد
پسر تلگرام را خواند و سکوت کرد
او در حالي که سعي ميکرد آرام باشد زير لب گفت:پدرم امروز صبح فوت کرده است
اشکالي ندارد امروز در تمرينات شرکت نکنم؟
مربي دستانش را با مهرباني روي شانه هاي پسر گذاشت و گفت:پسرم!اين هفته استراحت کن
حتي براي آخرين بازي در روز شنبه هم لازم نيست بيايي
روز شنبه فرا رسيد
پسر جوان به آرامي وارد رخت کن شد و وسايلش را کناري گذاشت
مربي و بازيکنان از ديدن دوست وفادارشان حيرت زده شدند
پسر جوان به مربي گفت:لطفا اجازه دهيد من امروز بازي کنم
فقط همين يک روز.مربي وانمود کرد که حرفهاي او را نشنيده است
امکان نداشت او بگذارد ضعيف ترين بازيکن تيمش در مهمترين مسابقه بازي کند
اما پسر جوان شديدا اصرار ميکرد .مربي در نهايت دلش به حال او سوخت و گفت:باشد ميتواني بازي کني
مربي و بازيکنان و تماشاچيان نميتوانستند آنچه را ميديدند باور کنند
اين پسر که هرگز پيش از آن در مسابقه اي بازي نکرده بود تمام حرکاتش بجا و مناسب بود
تيم مقابل به هيچ ترتيبي نمي توانست او را متوقف سازد
او ميدويد پاس ميداد و به خوبي دفاع ميکرد.در دقايق آخر بازي او پاسي داد که منجر به برد تيم شد
بازيکنان او را روي دستهاشان بالا بردند و تماشاچيان به تشويق او پرداختند
آخر کار وقتي تماشاچيان ورزشگاه را ترک کردند مربي ديد که پسر جوان در گوشه اي نشسته است
مربي گفت:پسرم!من نميتوانم باور کنم.تو فوق العاده بودي.بگو ببينم چطور توانستي به اين خوبي بازي کني؟
پسر در حالي که اشک چشمانش را پر کرده بود پاسخ داد:ميدانيد که پدرم فوت کرده است.آيا ميدانستيد او نابينا بود؟
سپس لبخند کمرنگي بر لبانش نشست و گفت:پدرم به عنوان تماشاچي در تمام مسابقه ها شرکت ميکرد
اما امروز اولين روزي بود که او ميتوانست به راستي مسابقه را ببيند و من ميخواستم به او نشان دهم که ميتونم خوب بازي کنم

یک شنبه 20 شهريور 1390برچسب:, :: 19:28 :: نويسنده : موش موشی

در اوزاکاي ژاپن ، شيريني‌سراي بسيار مشهوري بود
شهرت آن به خاطر شيريني‌هاي خوشمزه‌اي بود که مي‌پخت
مشتري‌هاي بسيار ثروتمندي به اين مغازه مي‌آمدند ، چون قيمت شيريني‌ها بسيار گران بود
صاحب فروشگاه هميشه در همان عقب مغازه بود و هيچ وقت براي خوش‌آمد
مشتري‌ها به اين طرف نمي‌آمد ، مهم نبود که مشتري چقدر ثروتمند است
يک روز مرد فقيري با لباس‌هاي مندرس و موهاي ژوليده وارد فروشگاه شد و عمداً نزديک پيش‌خوان آمد
قبل از آن‌که مرد فقير به پيشخوان برسد
، صاحب فروشگاه از پشت مغازه بيرون پريد و فروشندگان را به کناري کشيد
و با تواضع فراوان به آن مرد فقير خوش‌آمد گفت
و با صبوري تمام منتظر شد تا آن مرد جيب‌هايش را بگردد تا پولي براي يک تکه شيريني بيابد
صاحب فروشگاه خيلي مؤدبانه شيريني را در دست‌هاي مرد فقير قرار داد
و هنگامي که او فروشگاه را ترک مي‌کرد ،صاحب فروشگاه همچنان تعظيم مي‌کرد
وقتي مشتري فقير رفت ، فروشندگان نتوانستند مقاومت کنند
و پرسيدند که در حالي که براي مشتري‌هاي ثروتمند از جاي خود بلند نمي‌شويد ،
چرا براي مردي فقير شخصاً به خدمت حاضر شديد ؟
صاحب مغازه در پاسخ گفت :
مرد فقير همه‌ي پولي را که داشت براي يک تکه شيريني داد
 و واقعاً به ما افتخار داد اين شيريني براي او واقعاً لذيذ بود
شيريني ما به نظر ثروتمندان خوب است
، اما نه آنقدر که براي مرد فقير ، خوب و باارزش است

یک شنبه 20 شهريور 1390برچسب:, :: 19:27 :: نويسنده : موش موشی

مردي مقابل گل فروشي ايستاد.او مي خواست دسته گلي براي مادرش که در
شهر ديگري بود سفارش دهد تا برايش پست شود .
وقتي از گل فروشي خارج شد  دختري را ديد که در کنار درب نشسته بود و
گريه مي کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه مي
کني ؟
دختر گفت : مي خواستم براي مادرم يک شاخه گل بخرم ولي پولم کم است . مرد
لبخندي زد و گفت :با من بيا? من براي تو يک دسته گل خيلي قشنگ مي خرم تا
آن را به مادرت بدهي.
وقتي از گل فروشي خارج مي شدند دختر در حالي که دسته گل را در دستش گرفته
بود لبخندي حاکي از خوشحالي و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : مي
خواهي تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهي نيست!
مرد ديگرنمي توانست چيزي بگويد. بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت
نياورد? به گل فروشي برگشت? دسته گل را پس گرفت و 500 کيلومتر رانندگي
کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد

شکسپير مي گويد:

به جاي تاج گل بزرگي که پس از مرگم براي تابوتم مي آوري،
شاخه اي از آن را همين امروز به من هديه کن

یک شنبه 20 شهريور 1390برچسب:, :: 19:25 :: نويسنده : موش موشی

اولين پيام ماهواره اميد به زمين : زمين گرد است

بنا بر آخرين اخبار ماهواره اميد در حال عبور از آسمان قزوين متوقف و مفقود گرديد

ماهواره اميد به علت لايي کشي بين ماهواره ها و بوق زدن بيجا و مسافر کشي بازداشت شد

به علت قرار گرفتن اميد درفضا, به ناهيد و زهره هشدار داده شد حجاب خود را رعايت کنن

ماهواره اميد از کشف يک امامزاده بين زحل و مريخ خبر داد

ماهواره ي بي جنبه ايراني از سياره زهره خواستگاري کرد

ششمين پيام از ماهواره اميد مخابره شد يه دونه کارت شارژ 2000 تومني ايرانسل بفرستيد تا بازم پيام بدم

پيام ماهواره اميد مخابره گرديد: تنها بناي قابل رويت از فضا مرقد امام است

ماهواره اميد به علت روبرو نشدن با نقشه رژيم صهيونستي از ادامه دور زدن زمين منصرف شد. درود بر اين دلاور ايراني

پيام دريافتي از ماهواره اميد: من از اين بالا روي اسراييل تف کردم

نهمين پيام ماهواره اميد: جون مادرتون اينقدر مسخرم نكنيد

توسط ماهواره ي اميد براي اولين بار پرچم ايران در سياره ي مريخ برافاشته شد : به سياره ي شهيد پرور مريخ خوش آمديد

اولين عکس از ماهواره اميد به ايران مخابره شد که تصويري از دکتر احمدي ن‍ژاد است

هجدهمين پيام دريافتي از ماهواره ي سفير اميد: اينجا تاريکه من ميترسم

ماهواره اميدازمدارخارج شده است و فقط به دور سياره زهره مي چرخد! و اين پيام هارا ارسال ميكند: الهي دورت بگردم، جيگر چند سالته؟

بيست و چهارمين خبر از ماهواره اميد : من گم شدم

بنا بر خبر پرتاب ماهواره ي اميد، نيروي انتظامي اعلام کرد: بزودي براي کنترل روابط ميان اميد و زهره يک فروند سفينه ي گشت ارشاد به فضا خواهيم فرستاد

به دنبال ناکامي هاي ماهواره اميد متخصصان در حال ساخت ماهواره محمود هستند بعضي از منابع اگاه اعلام کرده اند که ماهواره اميد به سيارات زحل و زهره شماره داده است

و

در پي پرتاب موفقيت آميز ماهواره اميد و دستيابي ايران به تكنولوژي فضايي ، نام كهكشان راه شيري به بزرگراه شيخ فضل الله نوري تغيير يافت

یک شنبه 20 شهريور 1390برچسب:, :: 19:23 :: نويسنده : موش موشی

به هنگام بازديد از يک بيمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسيدم
شما چطور مي‌فهميد که يک بيمار روانى به بسترى شدن در بيمارستان نياز دارد يا نه؟

روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب مي‌کنيم
و يک قاشق چايخورى، يک فنجان و يک سطل جلوى بيمار مي‌گذاريم و از او مي‌خواهيم که وان را خالى کند

من گفتم: آهان! فهميدم. آدم عادى بايد سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است

روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زير آب وان را بر مي‌دارد. شما مي‌خواهيد تخت‌تان کنار پنجره باشد؟

یک شنبه 20 شهريور 1390برچسب:, :: 18:18 :: نويسنده : موش موشی

زني جوان در راهروي بيمارستان ايستاده، نگران و مضطرب.
 در انتهاي کادر در بزرگي ديده مي شود با تابلوي "اتاق عمل".

چند لحظه بعد در اتاق باز و دکتر جراح – با لباس سبز رنگ – از آن خارج مي شود.
 زن نفسش را در سينه حبس مي کند.
دکتر به سمت او مي رود. زن با چهره اي آشفته به او نگاه مي کند...

دکتر: واقعاً متاسفم، ما تمام تلاش خودمون رو کرديم تا همسرتون رو نجات بديم
. اما به علت شدت ضربه نخاع قطع شده و همسرتون براي هميشه فلج شده
. ما ناچار شديم هر دو پا رو قطع کنيم، چشم چپ رو هم تخليه کرديم...
 بايد تا آخر عمر ازش پرستاري کني، با لوله مخصوص بهش غذا بدي،
روي تخت جابجاش کني، حمومش کني،
 زيرش رو تميز کني و باهاش صحبت کني... اون حتي نمي تونه حرف بزنه، چون حنجره اش آسيب ديده...

با شنيدن صحبت هاي دکتر به تدريج بدن زن شل مي شود، به ديوار تکيه مي دهد.
سرش گيج مي رود و چشمانش سياهي مي رود.

با ديدن اين عکس العمل، دکتر لبخندي مي زند و دستش را روي شانه زن مي گذارد و ميگويد:
 شوخي کردم... شوهرت همون اولش مُرد.

یک شنبه 20 شهريور 1390برچسب:, :: 18:16 :: نويسنده : موش موشی

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد

به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد فریاد زد : پدر نگاه کن درختها حرکت میکنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد . کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند…

 ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت میکنند . زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میکردند . باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید . او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران میبارد، آب روی من چکید .زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمیکنید ؟مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی میتواند ببیند.

یک شنبه 20 شهريور 1390برچسب:, :: 18:13 :: نويسنده : موش موشی

هموطن اصفهاني ما توي اتوبان با سرعت 180 کيلومتر در ساعت مي رفته که پليس با دوربينش شکارش مي کند و ماشينش را متوقف مي کند. پليس مي‌آيد کنار ماشين و مي‌گويد:

“گواهينامه و کارت ماشين!” اصفهاني با لهجه غليظي مي‌گويد:” من گواهينامه ندارم. اين ماشينم مالي من نيست. کارتا ايناشم پيشي من نيست.

من صاحَب ماشينا کشتم آ جنازشا انداختم تو صندق عقب. چاقوش هم صندلي عقب گذاشتم! حالاوَم داشتم ميرفتم از مرز فرار کونم، شوما منا گرفتين.”

مامور پليس که حسابي گيج شده بوده بيسيم مي‌زند به فرمانده‌اش و عين قضيه را تعريف مي‌کند و درخواست کمک فوري مي‌کند.

فرمانده اش هم ميگويد که او کاري نکند تا خودش را برساند! فرمانده در اسرع وقت خودش را به محل مي‌رساند و به راننده اصفهاني مي‌گويد:

آقا گواهينامه؟ اصفهاني گواهينامه اش را از توي جيبش در مي‌آورد و مي‌دهد به فرمانده. فرمانده مي‌گويد: کارت ماشين؟ اصفهاني کارت ماشين را که به نام خودش بوده از جيبش در مي‌آورد و مي‌دهد به فرمانده.

فرمانده که روي صندلي عقب چاقويي نيافته، عصباني دستور مي‌دهد راننده در صندوق عقب را باز کند. اصفهاني در را باز ميکند و فرمانده مي‌بيند که صندوق هم خالي است.

فرمانده که حسابي گيج شده بوده، به راننده اصفهاني مي‌گويد:” پس اين مأمور ما چي ميگه؟!

اصفهاني مي‌گويد: “چي ميدونم والا جناب سرهنگ! حتماً الانم مي‌خواد بگد من داشتم 180 تا سرعت مي‌رفتم؟

یک شنبه 20 شهريور 1390برچسب:, :: 18:12 :: نويسنده : موش موشی

کشيشي در اتوبوس نشسته بود که يک ولگرد مست و لايعقل سوار شد و کنار او نشست

مردک روزنامه اي باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتي از کشيش پرسيد

پدر روحاني روماتيسم از چي ايجاد ميشود؟

کشيش هم موعظه را شروع کرد و گفت روماتيسم حاصل مستي و ميگساري و بي بند و باري و روابط جنسي نا مشروع است

مردک با حالت منفعل دوباره سرش گرم روزنامه خودش شد

بعد کشيش از او پرسيد تو حالا چند وقت است که روماتيسم داري؟

مردک گفت من روماتيسم ندارم

اينجا نوشته است پاپ اعظم دچار روماتيسم بدي است
!!!

یک شنبه 20 شهريور 1390برچسب:, :: 12:10 :: نويسنده : موش موشی

اگر اين قسمت را بخوانيد برايتان جالب خواهد بود و بيشتر به رياضي علاقمند مي شويد.


هر عددي دوست داريد در نظر بگيريد ( مثلا عدد 674328 )


تعداد رقمهاي اين عدد را شمرده و آنرا بنويسيد ( در اين مثال 6 مي شود )


سپس تعداد ارقام زوج را شمرده کنار عدد قبلي قرار دهيد ( تعداد زوجها 4 است پس داريم 64 )


حال تعداد ارقام فرد را شمرده کنار عدد قبلي قرار دهيد ( تعداد فردها 2 است پس داريم 642 )


هم اکنون عدد 642 را داريم با اين عدد نيز مراحل با لا را تکرار کرده


تعداد رقمهاي اين عدد را شمرده و آنرا بنويسيد ( 3 مي شود )


سپس تعداد ارقام زوج را شمرده کنار عدد قبلي قرار دهيد ( تعداد زوجها 3 است پس داريم 33 )


حال تعداد ارقام فرد را شمرده کنار عدد قبلي قرار دهيد ( تعداد فردها 0 است پس داريم 330 )


حالا براي عدد 330 اين کار را انجام مي دهيم


تعداد رقمهاي اين عدد را شمرده و آنرا بنويسيد ( 3 مي شود )


سپس تعداد ارقام زوج را شمرده کنار عدد قبلي قرار دهيد ( تعداد زوجها 1 است پس داريم 31)


حال تعداد ارقام فرد را شمرده کنار عدد قبلي قرار دهيد ( تعداد فردها 2 است پس داريم 312 )


در اين مثال مشاهده نموديم که آ خر به 312 رسيديم


ما ادعا مي کنيم که هر عدد طبيعي با اين روال به 312 ختم مي شود باور نداريد امتحان کنيد

یک شنبه 20 شهريور 1390برچسب:, :: 12:5 :: نويسنده : موش موشی

1- می ری تو یه وبلاگی میبینی موزیک قالبش آهنگ شماعی زاده هست!

2-یه فایل زیپ دانلود می کنی به جز آنفلوانزای مرغی تمام ویروسها توشن

3-تو جستجو گر گوگل تایپ می کنی کرگدن.عکس خودتو پیدا می کنه

4-بعد از کلی کار و خستگی می ری اینترنت می بینی یاهو و گوگل هم فیلتر شدن

5-داری واسه استادت ایمیل(التماس و پاچه خواری واسه نمره) میزنی.یهو کارتت تموم میشه

6-سایت رو با هزار بدبختی تو گوگل سرچ میکنی موقع جستجو می افته صفحه 400!

7- 3 ساعت یه فایل و دانلود می کنی (بدو ن DAP)به 99 در صد که می رسی یهو reset می شی.

8-رو لینک بالای 18 سال کلیک می کنی یهو می ری تو سایت عمو پورنگ!

یک شنبه 20 شهريور 1390برچسب:, :: 2:2 :: نويسنده : موش موشی

چرا در کنکور قبول نمیشویم ؟! چرا ؟!

جواب سوال این هست که سال فقط ۳۶۵ روز است !! باور نمیکنید !؟

۱ – در سال ۵۲ جمعه داریم و میدانید که جمعه ها فقط برای استراحت است به این ترتیب ۳۱۳ روز باقی میماند .

۲ – حداقل ۵۰ روز مربوط به تعطیلات تابستانی است که به دلیل گرمای هوا مطالعه ی دقیق برای یک فرد نرمال مشکل است . بنابراین ۲۶۳ روز دیگر باقی میماند .

۳ – در هر روز ۸ ساعت خواب برای بدن لازم است که جمعا  ۱۲۲ روز میشود . بنابراین ۱۴۱ روز باقی میماند .

 ۴ – اما سلامتی جسم و روح روزانه ۱ ساعت تفریح را میطلبد که جمعا در سال ۱۵ روز میشود . پس ۱۲۶ در روز باقی میماند .

۵ – طبیعتا ۲ ساعت در روز برای خوردن غذا لازم است که در کل سال ۳۰ روز میشود . پس ۹۶ روز باقی میماند .

۶ -۱ ساعت در روز برای گفتگو و تبادل افکار به صورت تلفنی لازم است . چرا که انسان موجودی اجتماعی است . این خود ۱۵ روز است. پس ۸۱ روز باقی میماند .

۷ – روزهای امتحان ۳۵ روز از سال را به خود اختصاص میدهند . پس ۴۶ روز باقی میماند .

۸ – تعطیلات نوروز و اعیاد مختلف دست کم ۳۰ روز در سال هستند . پس ۱۶ روز باقی میماند .

۹ – در سال شما ۱۰ روز را به بازی میگذرانید. پس ۶ روز باقی میماند .

۱۰ – در سال حداقل ۳ روز به بیماری طی میشود پس ۳ روز دیگر باقی است .

۱۱ – سینما رفتن و سایر امور شخصی هم ۲ روز را در بر میگیرند. پس ۱ روز باقی میماند !

۱۲ – آن ۱ روز باقی مانده هم روز تولد شماست ! چگونه میتوان در آن روز درس خواند !؟

یک شنبه 20 شهريور 1390برچسب:, :: 1:7 :: نويسنده : موش موشی

 

username و password های جدید nod 32 

100 % تست شده و کار میکنه

10 September 2011

19 شهریور 1390

 





ادامه مطلب ...
یک شنبه 20 شهريور 1390برچسب:, :: 1:48 :: نويسنده : موش موشی

دانلود Angry Birds Rio Gold 2012 v1.2.2 Full PC Game - بازی پرندگان خشمگین ریو برای pc

چه اتفاقی خواهد افتاد وقتی که پرندگان مورد علاقه همه به قفس می افتند و به ریو برده می شوند؟ آن ها بسیار عصبانی هستند!
در سری جدید پرندگان عصبانی نسخه ریو، پرندگان عصبانی اصلی ربوده شده اند و به شهر جادویی ریودوژانیرو فرستاده شده اند، جایی که آن ها تمام تلاش خود را می کنند که نه تنها از دست شکارچیان پرندگان فرار کنند بلکه اقدام به نجات دوستان پرنده خود و همچنین جواهرات دزدیده شده - دو طوطی دم بلند آمریکای جنوبی نادر نیز می کنند.

ویژگی های بازی Angry Birds Rio:
- چهار قسمت فوق العاده با 105 مرحله هیجان انگیز
- دستاوردهای کاملاً جدید
- کشف همه میوه های ویژه ی پنهان شده

 

 



ادامه مطلب ...
شنبه 19 شهريور 1390برچسب:, :: 21:24 :: نويسنده : موش موشی

این تیریپت منو کشته

نمیدونم از کدوم کُره اومده

حضرت موسی

عمو دوست نداری خواننده شی بگو

بقیه عکس ها در ادامه مطلب (13 عکس)



ادامه مطلب ...
شنبه 19 شهريور 1390برچسب:, :: 21:22 :: نويسنده : موش موشی

شنبه 19 شهريور 1390برچسب:, :: 21:19 :: نويسنده : موش موشی

سال اول پسرها با کیف سامسونت به دانشگاه می آیند ولی سال آخر با خود هیچ چیز نمی آورند! ( حتی خودشان را!) 
- سال اول همیشه برای نشستن در صندلی های جلو بین دانشجویان رقابت است ولی سال آخر برای نشستن در صندلی های عقب!
- سال اول پسرها دنبال دخترها ی دانشگاه هستند ولی سال اخر دختر ها دنبال پسرها!
- در سال اول همه گمشده ی خود را فقط در داخل سال ورودی خود جستجو می کنند ولی سال اخر همه گم شده ی خود را همه جا جستجو می کنند به جز سال ورودی خود!
- در سال اول پسر ها، دخترهای سال ورودی خود را ناموس خود می دانند ولی در سال آخر طفیلی خود!
- سال اول اکثر دخترها به علت چندش آور بودن حتی از کنار سرویس های بهداشتی دانشکده هم عبور نمی کنند ولی در سال اخر اکثر وقت خود را در جلوی آینه ی همان سرویس می گذرانند!
- در سال اول هر پسری که ازدواج کند بقیه پسر ها او را تیز و موفق می دانند و به حال او غبطه می خورند ولی در سال اخر هر پسری که ازدواج کند همه او را احمق و بیچاره می دانند و به حال او گریه می کنند!
- در سال اول اگر دختری به پیشنهاد ازدواج پسری جواب رد بدهد بقیه دخترها او را تحسین کرده و قهرمان ملی خود تلقی می کنند ولی در سال آخر اگر پسری پیدا شود که به یک دختر پیشنهاد ازدواج بدهد بقیه دختر ها آن دختر را تحسین کرده و قهرمان ملی تلقی می کنند! 
- سال اول دخترها با چند جزوه و یک کیف کوچک برای مداد و خودکار به دانشگاه می آیند ولی سال آخر با یک کیف بزرگ محتوای آرایشگاه همراه! 
- در سال اول اگر کسی به کار تحقیقاتی و علمی یا حتی فرهنگی بپردازد یا در انجمسال اول پسرها با کیف سامسونت به دانشگاه می آیند ولی سال آخر با خود هیچ چیز نمی آورند! ( حتی خودشان را!) 
- در سال اول همه (مخصوصا دختر خانم ها) آرزوی گرفتن نمره ی بیست را از اساتید دارند ولی در سال اخر همه ی دانشجویان برای نمره ی ده حاضرند به مستخدم دانشکده هم التماس کنند! 
- در سال اول همه ضمن خوشحالی از ورود به دانشگاه رویای ادامه ی تحصیل تا مقطع دکترا و چه بسا بالاتر را در سر می پرورانند ولی در سال آخر همه برای اتمام دوره شان لحظه شماری می کنند! 
- سال اول همه ی دانشجویان اساتید خود را افرادی نابغه فعال و نمونه می دانند و آنها را به عنوان الگوی خود قرار می دهند ولی در سال آخر ، اساتید خود را افراد معمولی ای که یا شانس داشتند و یا پارتی می شناسند! 
- سال اول دانشجویان دانشگاه را محیطی می دانند که در آن می توانند علم خود را کامل کنند و به مدارج بالای علمی برسند ولی سال آخر متوجه می شوند همان اندک علمی را که در دوران قبل از دانشگاه آموخته بودند از دست دادند وفقط یک مدرک بی ارزش بدست آوردند .

شنبه 19 شهريور 1390برچسب:, :: 21:19 :: نويسنده : موش موشی

در یک غروب پنج شنبه پیرمرد موسفیدی در حالی که دختر جوان و زیبایی بازو به بازویش او را همراهی می کرد وارد یک جواهر فروشی شدند و به جواهر فروش گفت : یک انگشتر مخصوص برای دوست دخترم می خواهم. 
مرد جواهرفروش به اطرافش نگاه کرد و انگشتر فوق العاده گرانی و زیبایی که ارزش آن ۳ ملیون تومن بود را به پیرمرد و دختر جوان نشان داد.چشمان دختر جوان برقی زد تمام بدنش از شدت هیجان به لرزه افتاد. 
پیرمرد در حال دیدن انگشتر به مرد جواهرفروش گفت : خب ، ما این رو برمیداریم. جواهرفروش با احترام پرسید که پول اونو چطور پرداخت می کنید؟ 
پیرمرد گفت : با چک ، ولی خب من میدونم که شما باید مطمئن بشید که تو حسابم پول هست یا نه بنابراین من این چک رو الان می نویسم و شما می تونید روز شنبه که بانکها باز می شه ، به بانک من تلفن بزنید و تایید اونو بگیرید و بعد از ظهر اون روز همون روز من انگشتر رو از شما می گیرم. 

صبح شنبه مرد جواهر فروش در حالی که به شدت ناراحت بود به پیرمرد تلفن زد و با عصبانیت به پیرمرد گفت : من الان حسابتون رو چک کردم اصلا نمی تونم تصور کنم که توی حسبابتون حتی یک ریال هم نیست !!! 

پیرمرد جواب میده : متوجه هستم چی میگید ، ولی در عوضش می تونی تصور کنی که من تو این دو سه روز چه حالی کردم واقعا که بهترین روزای عمرم بود !!!!

 

شنبه 19 شهريور 1390برچسب:, :: 21:19 :: نويسنده : موش موشی

مسافر کناری مدام خودش را رویم می اندازد، دستش را در جیبش می کند و در می آورد، من به شیشه چسبیده ام اما هر قدر جمع تر می شوم او گشادتر می شود. موقع پیاده شدن تمام عضلات بدنم از بس منقبض مانده اند درد می کنند... 

تقصیر خودم بود باید جلو می نشستم. 

مسافر صندلی پشت زانوهایش را در ستون فقراتم فرو می کند، یادم هست موقع سوار شدن قد چندانی هم نداشت، باید با یک چیزی محکم بکوبم توی سرش، چیزی دم دستم نیست ،آدم وقیح حالا دستش را از کنار صندلی به سمت من می آورد... 

تقصیر خودم بود باید با اتوبوس می آمدم. 

اتوبوس پر است ایستاده ام و دستم روی میله هاست، اتوبوس زیاد هم شلوغ نیست و چشمان او هم نابینا به نظر نمی رسد ولی دستش را درست در 10 سانت از 100 سانت میله ای که من دستم را گذاشته ام می گذارد. با خودم می گویم ”چه تصادفی” و دستم را جابه جا می کنم اما تصادف مدام در طول میله اتفاق می افتد... 

تقصیر خودم است باید این دو قدم راه را پیاده می آمدم. 

پیاده رو آنقدر ها هم باریک نیست اما دوست دارد از منتها علیه سمت من عبور کند، به اندازه 8 نفر کنارش جا هست ولی با هم برخورد خواهیم کرد. کسی که باید جایش عوض کند، بایستد، جا خالی بدهد، راه بدهد و من هستم... 

تقصیر خودم است باید با آژانس می آمدم. 

راننده آژانس مدام از آینه نگام می کند و لبخند می زند. سرم را باید تا انتهای مسیر به زاویه 180 درجه به سمت شیشه بگیرم. مدام حرف میزند و از توی آینه منتظر جواب است. خودم را به نشنیدن می زنم. موقع پیاده شدن بس که گردنم را چرخانده ام دیگر صاف نمی شود. چشمانش به نظر سالم می آید اما بقیه پول را که می خواهد بدهد به جای اینکه در دستم بگذارد از آرنجم شروع می کند، البته من باید حواسم می بود و دستم را با دستش تنظیم می کردم. 

تقصیر خودم است باید با ماشین شخصی می آمدم. 

راننده پشتی تا می بیند خانم هستم دستش را روی بوق می گذارد، راه می دهم. نزدیک شیشه ماشین می ایستد نیشش باز است و دندانهای زردش از لبان سیاهش بیرون زده است. “خانم ماشین لباسشوئی نیست ها”. مسافرهای توی ماشین همه نیششان باز می شود. تا برسم هزار بار هزار تا حرف جدید می شنوم و مدام باید مواظب ماشینهایی که فرمانهایشان را به سمت من می چرخانند باشم. موقع رسیدن خسته هستم، اعصابم به کلی به هم ریخته است. 

تقصیر خودم است زن جماعت را چه به بیرون رفتن!!!

 

شنبه 19 شهريور 1390برچسب:, :: 21:19 :: نويسنده : موش موشی


آب رادیاتور ماشین بخور محتاج نامردان نباش! 

آدم دیوانه را بنگی بس است خانه پرشیشه را سنگی بس است! 

اتوبوس من غصه نخور،منم یه روز بزرگ میشم!(ژیان) 

اگر خواهی بمیری بی بهانه / بخور ماست و خیار وهندوانه! 

التماس۲A! 

ای بلبل اگر نالی من با تو هم آوازم / تو عشق گل داری،من عشق گل اندامی! 

ای روزگار / با ما شدی ناسازگار! 

باغبان در را مبند من مرد گلچین نیستم / من خودم گل دارم و محتاج یک گل نیستم! 

بحث۳۰یا۳۰ ممنوع! 

بخور و بخواب کارمه / الله نگهدارمه! 

به مادرت رحم کن کوچولو! 

تا جام اجل نکردم نوش / هرگز نکنم تو را فراموش! 

تاکسی نارنجی / از من نرنجی! 

تجربه نام مستعاری است که بر خطاهای خود می گذاریم! 

جون من داداش یه خورده یواش! 

جهان باشد دبستان و همه مردم دبستانی / چرا باید شود طفلی ز روز امتحان غافل؟!! 

داداش مرگ من یواش / امان از دست گلگیر ساز و نقاش! 

در طواف شمع میگفت این سخن پروانه ای / سر پیچ سبقت نگیر جانا مگر دیوانه ای! 

دلبرا دل به تو دادم که به من دل بدهی / دل ندادم که به من ساندوچ و دلمه دهی! 

دنبالم نیا آواره میشی! 

دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ / ای هیچ تر از هیچ تو بر هیچ مپیچ! 

دو دوتا هفتا کی به کیه! 

رخش بی قرار! 

رقیف بی کلک مادر! 

رنج گل بلبل کشید و برگ گل را باد برد / رنج دختر مادر کشید و لذتش داماد برد! 

رود می رود اما ریگذارش می ماند! 

زندگی بدون عشق مثل ساندوچ بدون نوشابه هست! 

زندگی بدون عشق مانند شلوار بدون کش هست! 

ژیان عشقت مرا بیچاره بنمود / ز شهر و خانه ام آواره بنمود! 

سر پایینی نوکرتم / سر بالایی شرمندتم(ژیان) 

شب و روز رانندگی در جاده ها کار من است / از خطر باکی ندارم جون خدا یار من است! 

عشق میکروبی است که از راه چشم وارد می شود و قلب را عاشق می کند! 

قربان وجودی که وجودم ز وجودش بوجود آمده است! 

کوه از بالا نشینی رتبه ای پیدا نکرد / جاده از افتادگی از کوه بالا میرود! 

گاز دادن نشد مردی / عشق آن است که بر گردی! 

گدایان بهر روزی طفل خود را کور می خواهند / طبیبان جملگی خلق را رنجور می خواهند! 

تمام مرده شویان راضیند بر مردن مردم بنازم مطربان را که خلق را مسرور می خواهند! 

گلگیرم ولی گل نمیگیرم! 

نوکرتم ننه! 

یه بار پریدی موتوری دو بارپریدی موتوری آخر می افتی موتوری!

 

شنبه 19 شهريور 1390برچسب:, :: 21:19 :: نويسنده : موش موشی

 

شنبه 19 شهريور 1390برچسب:, :: 21:19 :: نويسنده : موش موشی

روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه میکند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامههایی را که توسط پیکها از زمین میرسند، باز میکنند، و آنها را داخل جعبه میگذارند. مرد از فرشتهای پرسید، شما چکار میکنید؟فرشته در حالی که داشت نامهای را باز میکرد، گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل میگیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت میگذارند و آنها را توسط پیکهایی به زمین میفرستند.مرد پرسید: شماها چکار میکنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمتهای خداوندی را برای بندگان میفرستیم.مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشتهای بی کار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بی کارید؟فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی جواب میدهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه میتوانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند *خدایا شکر*

 

پيوندها


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 46
بازدید هفته : 121
بازدید ماه : 118
بازدید کل : 13677
تعداد مطالب : 194
تعداد نظرات : 74
تعداد آنلاین : 1