خنده بازار موش موشی
دو شنبه 25 دی 1391برچسب:, :: 23:49 :: نويسنده : موش موشی

"خسرو" (اشک بیست و چهارم) فرمانروای ایران پس از آنکه توسط مجلس مهستان به پادشاهی دودمان اشکانیان ایران انتخاب شد .
شنید عده ایی از رایزنان دربار به شاهزادگان " اُمیت " و " روژوه " ، فرزندان "پاکور" پادشاه پیشین ایرانزمین نهیب می زنند که پادشاهی از آن شماست و نه عمویتان خسرو!
هر دو برادر با این سخنان سرافکنده و سرشکسته می شدند ، بیشتر روزها در انزوا و تنها بودند .
پادشاه ایران ماجرای این دو را شنید از این روی امیت و روژوه را فراخواند و به آنها گفت : ریش سفیدان و خردمندان ایران مرا به فرمانروایی برگزیده اند اما باز هم برای من ارزش برادرم پاکور که اکنون در بین ما نیست و شما فرزندان او، بسیار مهمتر از این عنوان است . حال اگر هر دو شما به این نتیجه رسیده اید که بهتر است من در این موقعیت نباشم نامه ایی برای مجلس مهستان می نویسم و از آنها خواهم خواست این عنوان را به کس دیگری بدهند ، شاید انتخاب آنها شما باشید .
فرمانروا ، پسران پادشاه پیشین را تنها گذاشت تا فکر کنند . وقتی برگشت دید در مقابل تخت پادشاهی دو تاج شاهزادگی پسران پاکور است و این بدان معنا بود که آنها به شرایط جدید تن داده و نظر مجلس مهستان را پذیرفته اند و دیگر سهمی از قدرت برای خود قائل نیستند .
پاکور دستور داد تاج ها را به آنها برگردانند و از آنها خواست در کشورداری تنهایش نگذارند . و به آنها گفت قوی باشند و به سخن بدخواهان توجه نکنند و خود باشند یک اشکانی نجیب زاده ، فیلسوف کشورمان حکیم ارد بزرگ می گوید : آدم خودساخته ، بازیچه بادهایی که به هر سو روانند نمی گردد . و اینچنین بود که در طی 19 سال پادشاهی خسرو پادشاه اشکانی ، این دو برادر یاور او و افسرانی شجاع برای کشورمان ایران بودند .

دو نام "امیت" و "روژوه" که ریشه از زبان پهلوی باستان دارند امروز "امید" و "روزبه" خوانده می شوند .

دو شنبه 25 دی 1391برچسب:, :: 23:45 :: نويسنده : موش موشی

مزدا 323 قرمز رنگ، تا به نزدیکی دختر جوان رسید به طور ناگهانی ترمز کرد . خودرو چند قدم جلوتر از دختر جوان از حرکت ایستاد ، اما راننده، خودرو را به عقب راند، تا جایی که پنجره جلو دقیقا روبروی دختر جوان قرار گرفت این اولین خودرویی نبود که روبروی دختر توقف می کرد ، اما هریک از آنها با بی توجهی دختر جوان به راه خود ادامه می دادند . دختر جوان، مانتوی مشکی تنگی به تن کرده بود که چند انگشتی از یک پیراهن بلند تر بود . شلواری هم که تن دخترک بود ،همچون مانتویش مشکی بود و تنگ می نمود که آن هم کوتاه بود و تا چند سانتی پایین تر از زانو را می پوشاند . به نظر می آمد که شلوار به خودی خود کوتاه نیست و انتهای ساق آن به داخل تا شده . دختر جوان نتوانست اهمیتی به مزدای قرمز رنگ ندهد . سرش را به داخل پنجره خم کرد و به راننده گفت :" بفرمایید؟" . مزدا مسافری نداشت . راننده آن پسر جوان و خوش چهره ای بود که عینک دودی ظریفی به چشم داشت . پسر جوان بدون معطلی و با بیانی محترمانه گفت : " خوشحال میشم تا جایی برسونمتون". دختر جوان گفت : "صادقیه میرما". پسر جوان بی درنگ سرش را به نشانه تائید تکان داد و پاسخ داد : " حتماً، بفرمایید بالا ". دخترک با متعجب ساختن پسر جوان، صندلی عقب را برای نشستن انتخاب کرد .چند لحظه ای از حرکت خودرو نگذشته بود که دختر جوان ، در حالی که روسری کوچک و قرمز خود را عقب و جلو می کشید و موهای سرازیر شده در کنار صورتش را نظم می داد ،گفت :" توی ماشینت چیزی برای گوش کردن نیست "
- البته .
پسر جوان ،سپس پخش خودرو را روشن کرد . صدای ترانه ای انگلیسی زبان به گوش رسید . از آینه به دختر جوان نگاهی انداخت و با همان لبخند ظریفش که از ابتدا بر لب داشت گفت :"کریس دبرگ هست ، حالا خوشتون نمیاد عوضش کنم ". دخترک با شنیدن حرف پسرجوان ،خنده تمسخر آمیزی سر داد .
- ها ها ها ، این که اریک کلاپتون . نمیشنوی مگه ، انگلیسی می خونه . اصلا کجاش شبیه کریس دبرگ!

- اِه ، من تا الان فکر می کردم کریس دبرگ . مثل اینکه خیلی خوب اینا رو می شناسید ها .
دخترک ، قیافه ای به خود گرفت و ادامه داد: " اِی ، کمی "
- پس کسی طرف حسابمه که خیلی موسیقی حالیشه . من موسیقی رو خیلی دوست دارم ، اما الان اونقدر مشغله ذهنی دارم که حال و حوصله موسیقی کار کردن رو ازم گرفته .
دخترک لبخندی زیرکانه زد و با لحنی کش دار گفت:" ای بابا، بسوزه پدر عاشقی . چی شده ، راضی نمیشه ؟"
- نه بابا، من تا حالا عاشق نشده ام . البته کسی رو پیدا نکرده ام که عاشقش بشم ، و اگرنه اگه مورد خوبی پیش بیاد ، از عاشقی هم بدم نمیاد . اصل قضیه اینه که، قبل از اینکه با ماشین بزنم بیرون و در خدمت شما باشم ، توی خونه با بابام دعوام شد .
- آخی ، سرچی؟ لابد پول بهت نمی ده
- نه ، تنها چیزی که میده پول . مشکل اینجاست که فردا دارم می رم بروکسل، اونوقت این آقا گیر داده بمون توی شرکت کار داریم .
با گفتن این جملات توسط پسر جوان ، دخترک، با اینکه سعی می کرد به چهره اش هویدا نشود ، اما کاملا چهره اش دگرگون شد و با لحنی کنجکاوانه پرسید: " اِه، بروکسل چی کار داری؟ "
- دایی ام چند سالی هست که اونجاست . بعد از سه چهار ماه کار مداوم ، می خواستم برم اونجا یه استراحتی بکنم؟
دخترک بادی به غبغب انداخت و سریع پاسخ داد:
- اتفاقا من هم یک هفته پیش از اسپانیا برگشتم.
- اِه، شما هم اونجا فامیل دارید؟ کدوم شهر.
- فامیل که نداریم ، برای تفریح رفته بودم ونیز.
پسر جوان نیشخندی زد و گفت : اصلا ولش کن بابا ، اسم قشنگتون چیه؟
- من دایانا هستم. اسم تو چیه، چند سالته؟ چه کاره ای؟
- چه خبره؟ یکی یکی بپرسید، این جوری آدم هول میشه ... اولاً این که اسم خیلی قشنگی دارید ، یکی از اون معدود اسم هایی که من عاشقشونم . اسم خودم سهیل ، 25 سالمه و پیش بابام که کارگذار بورس کار می کنم . خوب حالا شما
دخترک با شنیدن این حرفهای سهیل ، چهره اش گلگون شد و به تشویش افتاد .
- من که گفتم ، اسمم دایاناست . 23 سالمه و کار هم نمی کنم . خونمون سمت الهیه است و الان هم محض تفریح دارم می رم صادقیه . تا حالا بوتیک های اونجا نرفته ام . با یکی از دوستام اونجا قرار گذاشته ام تا بوتیک هاش رو ببینیم و اگه چیز قشنگی هم بود بخریم .
- همین چیزایی هم که الان پوشیده اید خیلی قشنگه ها.
دایانا ، گره کوچک روسریش را باز کرد و بار دیگر گره کرد . سپس گفت:

- اِی ، بد نیست . اما دیگه یک ماهی هست که خریدمشون . خیلی قدیمی شده اند ... . ولش کن ، اصلا از خودت بگو ، گفتی موسیقی کار نکرده ای و دوست داری کار کنی ، آره؟
- چرا ، تا چند سال پیش یه مدتی پیانو کار می کردم.
دخترک ، سعی می کرد دلبرانه سخن وری کند ، اما ناگهان به جوشش افتاد ، طوری که منقطع صحبت می کرد و کلمات را دستپاچه بیان می کرد.
-ای وای، من عاشق پیانو ام . خیلی دوست دارم پیانو کار کنم ، یعنی یه مدتی هست که کلاسش رو می رم ، اما هنوز خیلی بلد نیستم . ... اصلا اینجوری نمیشه، نگه دار بیام جلو بشینم راحت تر حرف بزنیم .
سهیل ، بی ردنگ خودرو را متوقف کرد . دایانا هم سریع پیاده شد و به صندلی جلو رفت .
-دایانا خانوم ، داریم می رسیما .
- دایانا خانوم کیه؟ دایانا ... . ولش کن ، فعلا عجله ندارم . بهتره چند دقیقه دیگه هم با هم باشیم . آخه من تازه تو رو پیدا کرده ام . تو که مخالفتی نداری ؟
- نه ، من که اومده بودم حالی عوض کنم . حالا هم کی بهتر از تو که حالم رو عوض کنه . فقط باید عرض کنم که الان ساعت نه و نیمه ، حواست باشه که دیرت نشه .
دخترک با شنیدن صحبت های سهیل، وقتی متوجه ساعت شد، چهره اش رنجور شد و در حالی که لب خود رابا اضطراب می گزید ، گفت:
-آره راست میگی ... پس حداقل یه چند دقیقه ای ماشینت رو دور فلکه نگه دار ، باهات کار دارم .
سهیل ، با قبول کردن حرفهای دایانا ، حوالی میدان که رسید ، خودرو را متوقف کرد . روی خود را به دخترک کرد و کمرش را به در تکیه داد . عینک دودی را از چشمانش برداشت .چهره ای نسبتا گیرا داشت . ته ریشی به صورتش بود و موهایی ژولیده داشت که تا گوشش را می پوشانید . پخش خودرو را خاموش کرد و سپس با همان لبخندی که بر لب داشت گفت :
- بفرمایید.
دیگر کاملا از ظاهر و طرز صحبت دخترک می شد پی به هیجانش برد.
- موبایلت ... شماره موبایلت رو بده، البته اگه ممکنه .
پسر جوان لحظه ای فکر کرد و سپس گوشی همراه خود را از روی داشبورد- پشت فرمان برداشت . آن را به سمت دایانا دراز کرد.
- بگیر ، زنگ بزن گوشی خودت که هم شماره تو روی موبایلم ثبت بشه و هم شماره من روی موبایل تو بیفته . فقط صبر کن روشنش کنم ... اونقدر اعصابم خورد بود که گوشی رو خاموش کردم .
دایانا ، به محض دیدن گوشی گران قیمت سهیل به وجد آمد . اما سریع شوق خود را کتمان کرد و فقط به گفتن"کوشی خوبی داری ها" قناعت کرد .
- قابلت رو نداره . اتفاقا باید عوضش کنم ، خیلی یوغره.
- خوب ، ممنون . فقط بگو کی می تونیم همدیگه رو دوباره ببینیم .
- ببینم چی میشه . اگه فردا برم بروکسل که هیچ، اما اگه تهران بودم یه کاریش می کنم . اصلا بهم زنگ بزن .
- باشه ... پس من می رم .فعلا خداحافظ .
- خوشحال شدم،...خداحافظ . ... زنگ یادت نره .
دختر جوان ، درحالی که احساس مسرت می کرد ، با گامهایی لرزان (از شوق) از خودرو خارج شد . هر چند قدمی که بر می داشت ،سرش را برمی گرداند و مزدا را نگاه می کرد و دستی برای سهیل تکان می داد . پس از دور شدن دایانا ، سهیل از داخل خودرو پیاده شد و طوری که دایانا متوجه نمی شد، او را تعقیب کرد . حوالی همان میدان بود که دایانا روی صندلی های یک ایستگاه اتوبوس نشست . سهیل ، گوشه ای لابلای جمعیت در حال گذر ، خود را پنهان کرده بود و دایانا را نظاره می کرد . دایانا دستش را به ساق شلوار خود انداخت و تایی که از داخل داده بود را باز کرد . شلواردیگر کوتاه نبود . از داخل کیفی که بر روی دوشش بود مقنعه ای بیرون آورد و در لحظه ای کوتاه آنرا سر کرد و از زیر مقنعه ، تکه پارچه ای که بر سرش بود ، بیرون کشید . از داخل همان کیف ، آینه کوچکی خارج کرد و با یک دستمال کوچک ، از آرایش غلیظی که روی صورتش بود کاست . موهای خرمایی رنگش را که روی صورتش سرازیر شده بود ، داخل مقنعه کرد و با آمدن اولین اتوبوس ، از محل خارج شد . سهیل در طول دیدن این صحنه ها ، همچنان لبخند بر لب داشت . با رفتن دایانا، سهیل به سمت مزدا حرکت کرد . به خودرو که نزدیک می شد زنگ موبایلی که همراهش بود ، به صدا در آمد. سهیل بلافاصله پاسخ داد:
- بله؟
صدای خواهش های پسر جوانی از آنسوی گوشی آمد .
- سلام ، آقا هر چی می خوایی از تو ماشین بردار ، فقط ماشین رو سالم بهم تحویل بده . تو رو خدا ، بگو کجاست بیام ببرم ...
- خوب بابا ، چه خبرته . تا تو باشی و در ماشینت رو برای آب هویج گرفتن باز نزاری ... ببینم به پلیس هم زنگ زدی ؟
- نه ، به جون شما نه ، فقط تو رو خدا ماشین رو بده .
- جون من قسم نخور ، من که می دونم زنگ زده ای ...ولی عیبی نداره ، آدرس می دم بیا ... فقط یه چیزی ، این یارویی که سی دیش توی ماشینت بود کی بود؟
- کی ؟ اون خارجیه ؟ ... استینگ بود ، استینگ .
- هه هه ... یه چیز دیگه هم می پرسم و بعدش آدرس رو می دم ؛ ونیز توی اسپانیاست ؟
- ونیز؟ نه بابا، ونیز که توی ایتالیاست ... آقا داری مسخره ام می کنی ، آدرس رو بده دیگه ...
- نه ، داشتم جدول حل می کردم . مزدای قرمزت ، ضلع جنوبی صادقیه پارک شده . گوشیت رو می زارم توی ماشین ، ماشین رو هم می بندم و سوییچ رو می اندازم توی سطل آشغالی که کنار ماشینته . راستی یه دایانا خانوم هم بهت زنگ می زنه ، یه دختر خوشگل،... برو حالش رو ببر ، برات مخ هم زدم ،... خداحافظ!!!

دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 21:15 :: نويسنده : موش موشی

تقریباً 1 سال پیش بود که اولین نسل ویندوزفون های نوکیا مورد بررسی قرار گرفت و اکنون می‌خواهیم به بررسی Lumia 920 با ویندوز فون8 بپردازیم. از زمان تولید Lumia 800 نوکیا به پیشرفت و گسترش ویندوزفون در بین گوشی‌های هوشمند امروزی نقش به سزایی داشته است. اگر چه پرچم دار اصلی ویندوز فون8 HTC 8X است اما Lumia 920 نیز با بدنه‌ی پلی‌کربنات خود جای صحبت دارد، مخصوصاً وقتی که متوجه شدیم دوربین آن از تکنولوژی PureView و زوم اپتیکال بهره می‌برد، اشتیاق ما چند برابر شد. PureView  تکنولوژِی پیشرفته‌ای در عکاسی است که نوکیا قبلاً در مدل PureView 808 از آن استفاده کرده بود.

 

صفحه نمایش

در صفحه نمایش Lumia920 آنقدر تکنولوژی‌های پیشرفته به کار رفته است که نوکیا برای فهماندن این موضوع به سایرین مقاله‌ای 10 صفحه‌ای منتشر کرده که از سایت این شرکت قابل دانلود است. این صفحه نمایش 4.5 اینچی با رزولوشن 768×1280 PureMotion HD+ نامیده شده است که دارای تراکم پیکسلی ppi332 می‌باشد. به لطف این تراکم پیکسلی بالا، گرافیک‌ها و رابط‌های کاربری ویندوزفون8 بسیار تمیز و با جزئیات نشان داده می‌شوند. علاوه بر این موضوع، تکنولوژی به کار رفته در این صفحه نمایش سرعت پاسخ دهی آن را بسیار بالا برده است. سرعت پاسخ دهی در بیشتر صفحه نمایش‌های IPS LCD حدود 23 میلی ثانیه بوده و این در حالی است که سرعت پاسخ دهی در Lumia920 به 9 میلی ثانیه کاهش یافته است.  در Lumia900 یکی از مشکلات صفحه نمایش وضوح کم آن در محیط‌هایی با نور زیاد نظیر نور خورشید بود. اما در Lumia920 این مشکل کاملاً حل شده و کنتراست، میزان روشنایی و ترکیب رنگ‌ها بسیار جذاب‌تر شده‌اند. همچنین یکی از دلایل رفع این مشکل استفاده از سنسور تشخیص نور پیشرفته‌تر است. این سنسور نسبت به قبل بسیار سریع‌تر و دقیق‌تر شده که علاوه بر تغییر میزان روشنایی صفحه نمایش، کنتراست آن را هم با توجه به محیط تغییر می‌دهد.

Lumia 920 دارای یک صفحه نمایش انحنا دار 4.5 اینچی با دقت 1280×720 است که به تکنولوژی جدید نوکیا یعنی PureMotionHD+ نیز مجهز شده است. پنل LCD به کار رفته در این گوشی، طبق ادعای نوکیا 25 درصد روشن‌تر از پنل های LCD دیگر موجود در بازار است. این صفحه نمایش دارای تکنولوژی جدیدی به نام Super Sensitive Touch است که به کاربران این امکان را می‌دهد که بتوانند با گوشی خود حتی با دستکش نیز کار کنند. همچنین این صفحه نمایش قادر است 16 میلیون رنگ را نمایش دهد.

البته شاید دلیل اینکه ماه نوامبر و هوای همیشه ابری‌اش زمان خوبی برای تست عملکرد صفحه نمایش زیر نور آفتاب نیست، ما هیچ‌گونه مشکلی از آن ندیدیم. اما از یک جهت خوب است زیرا ما در حالی این صفحه نمایش Synaptics را تست کردیم که دستکش به دست داشتیم. حتی با وسایلی نظیر خودکار و ناخن نیز آن را امتحان کردیم و سرعت پاسخ دهی آن هیچ‌گونه تغییری نکرد. نه نترسید به لطف پوشش ضدخش GorillaGlass اشیا تیز به آن هیچ صدمه‌ای این وارد نمی‌کنند. شاید دانستن این موضوع جالب باشد که در زمان رونمایی Lumia820 که از همین صفحه نمایش بهره می‌برد، نماینده‌ی شرکت نوکیا از دست کش بوکس استفاده کرده بود تا قدرت این صفحه نمایش در پاسخ دهی را به رخ دیگران بکشد.

  

دوربین

حال باید از کجا شروع کنیم؟ هنگامی که به برگه‌ی مشخصات دوربین Lumia920 نگاه می‌اندازید با لیست بلند بالایی از تکنولوژی‌های پیشرفته مواجه هستید. دوربین 8 مگاپیکسلی با لنز CarlZeiss و فاصله کانونی 2، تکنولوژی PureView نوکیا، عملکرد فوق‌العاده‌ در محیط‌هایی با نور کم، فیلم‌برداری با کیفیت 1080 پیکسل، سیستم تثبیت کننده‌ی تصویر و سیستم لنز شناور که به کمک فنرهای بسیار ریز لرزش‌های موجود را می‌گیرد. این‌ها گوشه‌ای از سیستم‌های به کار رفته در دوربین Lumia920 بود. حال می‌خواهیم ببینیم که سیستم PureView چه کارایی دارد.

 اول از همه از طریق منوی استارت یا با نگه داشتن کلید عکس‌برداری به  برنامه‌ی دوربین خواهید رفت. رابط کاربری دوربین بسیار شبیه به گذشته بوده و در مقایسه با گوشی PureView 808 از تنظیمات کمتری برخوردار است. البته شما می‌توانید از marketplace مایکروسافت و یا نوکیا بسیاری از این تنظیمات نظیر عکاسی پانوراما، عکاسی پیاپی و عکاسی با فرمت GIF را به گوشی خود اضافه کنید.

 سراغ عکس‌برداری با Lumia920 رفتیم تا ببینیم عملکرد این گوشی هوشمند با تکنولوژی نسبتاً قدیمی PureView چگونه است. برای تست دقیق دوربین Lumia920 ما عکس‌های گرفته شده را با گوشی‌های قدرتمند بسیاری نظیر PureView 808، HTC OneX، اپل iPhone5، ال‌جی Optimus G، سامسونگ Galaxy S II و Galaxy Note II مقایسه کردیم. در تمامی این غول‌ها مشکل عکس‌برداری در نور کم مشاهده می‌شد و به دلیل اینکه ما از Lumia920 توقع زیادی داشتیم از همین مورد تست را شروع کردیم. Lumia920 در نور کم عملکردی باورنکردنی را از خود نشان داد البته نمی‌گوییم که عکس‌ها کاملاً بدون نویز بود، ولی با پایین آوردن ایزو بسیاری از مشکلات حل شدند. در عکس‌ها هیچ گونه تیرگی و لکه‌ی تار دیده نمی‌شد و تمامی جزئیات از کنتراست گرفته تا ترکیب رنگ‌ها در نور کم همگی فوق‌العاده هستند و عملکرد Lumia920 در نور کم را در رتبه‌ی اول قرار می‌دهد.در مجموع دوربین نوکیا 920 بهترین دوربین در بین تمامی گوشی های هوشمند است و هیچ دوربینی در حال حاظر توانیی رقابت با 920 را ندارد

عملکرد

 همان‌گونه که سیستم عامل به روز رسانی شده، در کنار آن Lumia920 با سخت افزاری جدید و قدرتمند تر آمده است. پردازشگر Snapdragon S4 با 2هسته و فرکانس 1.5 گیگاهرتز که نسبت به گذشته پیشرفت قابل توجهی داشته است. عملکرد گوشی را توسط برنامه‌هایی نظیر WpBench، AnTuTu و SunSpider مورد تست قرار دادیم. این برنامه‌های benchmark(تست) در سرتاسر دنیا معتبر بوده و مورد استفاده قرار می‌گیرند اما متأسفانه این برنامه‌ها هنوز برای ویندوزفون8 به روز رسانی نشده‌اند. اما اگر خودمان دقت کنیم می‌بینیم که Lumia920 دارای صفحه نمایش بزرگ‌تر و با کیفیت‌تری نسبت به رقیب اصلی خود یعنی 8X است، از طرفی به دلیل دارا بودن باتری 2000 میلی آمپری در تست‌های انجام شده زمان بهتری را نسبت به 8X از آن خود کرد. با شارژ کامل Lumia920 می‌توان بیشتر از یک روز کامل از آن استفاده کرد. شارژ بی سیم باتری اگرچه نسبت به گوشی‌های باسیم از سرعت کمتری برخوردار است اما راحت‌تر بوده و از آسیب‌دیدگی درگاه microUSB جلوگیری می‌کند.در ضمن Lumia 920 دارای یک گیگابایت حافظه RAM است. این قدرت پردازشی باعث می‌گردد که این گوشی تمامی دستورات کاربر را به راحتی هر چه تمام‌تر اجرا نماید. حافظه داخلی این گوشی نیز 32 گیگابایت است البته در کنار حافظه‌ی داخلی، درگاه microSD نیز برای افزایش حافظه تعبیه شده است.


 

اما این گوشی اولین عضو خانواده لومیا خواهد بود که از تکنولوژی PureView در دوربین خود بهره می‌برد. درست است که سنسور دوربین این گوشی همانند گوشی 808، سنسوری 41 مگاپیکسلی نبوده و تنها 8 مگاپیکسل است ولی طبق ادعای کمپانی نوکیا، این سنسور بسیار بهتر و بهینه تر از سنسورهای 8 مگاپیکسلی موجود بر روی گوشی‌های دیگر است. به علاوه این دوربین به یک فلاش LED نیز مجهز بوده و می‌تواند با کیفیت Full HD 1080p فیلم‌برداری کند.
این گوشی از تنوع بسیار خوبی جهت اتصال به دنیای اینترنت برخوردار است که به نظر می‌رسد با توجه به صفحه نمایش بزرگ و سیستم عامل آن، مرورگری اینترنت در آن به بهترین و لذت بخش ترین حالت انجام پذیرد.
طبق اعلام نوکیا، باتری موجود بر روی این گوشی یک باتری 2000 میلی آمپر-ساعتی از نوع لیتیوم یونی است که به راحتی بیش از 15 ساعت مکالمه ممتد را پشتیبانی می‌نماید.
و در نهایت آخرین قابلیتی که در مورد این گوشی لازم است به آن اشاره کنیم، کیت داخلی شارژ بی سیم آن است. این گوشی دارای استاندارد Qi بوده و با لوازم جانبی که از این استاندارد پشتیبانی می‌کنند، هم‌خوانی دارد. لومیا 920 در چهار رنگ سفید، زرد، قرمز و مشکی وارد بازار خواهد شد. به نظر می‌رسد سری جدید گوشی‌های نوکیا از خانواده لومیا بتوانند یک‌بار دیگر کمپانی نوکیا را احیا نمایند.

 


پردازنده دو هسته ای قدرتمند به همراه یک گیگا بایت رم
صفحه نمایش بزرگ 4.5 اینچی
تراکم پیکسلی 332ppi صفحه نمایش
دوربین 8 مگاپیکسلی بسیار با کیفیت
باتری با شارژدهی مناسب
پشتیبانی از 4G
قابلیت NFC
سیستم عامل ویندوز فون 8
وجود کیت داخلی شارژ بی سیم بعنوان لوازم جانبی
دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 21:11 :: نويسنده : موش موشی
یه پیرزن ایرانی از ایران به آمریکا میاد و میخواد شهروند آمریکایی بشه. پیرزن نوشو با خودش برمیداره تا اونو به امتحان شهروندی ( امتحانی که باید قبل از تبعیت بده ) ببره.
مامور مهاجرت به زن ایرانی میگه که باید به 4 سوال ساده درمورد آمریکا جواب بده اگه درست جواب بده او یه شهروند آمریکایی میشه.
پیرزن میگه : باشه ، اما من انگلیسی نمیتونم حرف بزنم نوه مو با خودم میارم.
مرده میگه باشه ، بزار اون برات ترجمه کنه. اولین سوال شما اینه که :
1) پایتخت آمریکا کجاست؟
نوه ی پیرزن به پیرزن میگه : من دانشگاه تو کدوم شهر آمریکا بودم؟
پیرزن میگه : " واشنگتن "
درست بود حالا سوال دوم :
2 ) روز استقلال آمریکا کی است؟
نوه ش میگه : نیومن مارکوس کی حراج داره؟
مادربزرگش میگه : "4 جولای "
درسته ، حالا سوال سوم:
3 ) امسال چه کسی نامزد ریاست جمهوری آمریکا بود اما شکست خورد؟
نوه به مادربزگش میگه : اون مرتیکه معتاد که با دخترت عروسی کرد کجا باید بره؟
پیرزن میگه : " توگور "
واو ، شگفت آوره! حالا سوال آخر:
4 ) قبل از اوباما چه کسی رئیس جمهور آمریکا بود؟
نوه ش این جور ترجمه میکنه : از چیه جورابای پدربزگ بدت میاد؟
 

مادربزگش میگه : " بوش "
اکنون پیرزن یک شهروند آمریکایی شده!!!


دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, :: 21:10 :: نويسنده : موش موشی
ماهی توی آکواریوم ما ، هی میخواست یه چیزی بهم بگه !
تا دهنشو وا می کرد آب می رفت تو دهنش نمی تونست بگه !!!
دست کردم تو آکواریوم درش آوردم و شروع کرد از خوشالی بالا پایین پریدن !
دلم نیومد دوباره بندازمش اون تو...
اینقده بالا پایین پرید تا خسه شد خوابید !!!
دیدم بهترین موقع تا خوابه دوباره بندازمش تو آب، ولی الان چندساعته بیدار نشده...
یعنی فکرکنم بیدار شده دیده انداختمش اون تو قهر کرده خودشو زده به خواب !
******************************
*******
این داستان رفتار بعضی از آدم هایی است که کنارمونند، دوستشون داریم و دوستمون دارند
ولی ما رونمی فهمند و فقط تو دنیای خودشون دارند بهترین رفتار را با ما میکنند...!


شنبه 16 دی 1391برچسب:, :: 21:20 :: نويسنده : موش موشی

Imagine - John Lennon

 تصور کن - جان لنون


انتشار : 1971

 

"جان لنون " فرد بسیار صلح طلبی بود. چند آهنگ او به نحوی تبدیل به نماد صلح شده اند.

 ازجمله همین آهنگ " تصور کن" یا " به صلح شانس بده"و " زنده باد مردم"

 

و "قهرمان طبقه ی کارگر" و یا " تمامی نیاز تو عشق است"

او در سال 1969 لقب شوالیهٔ خود را در اعتراض به دست داشتن بریتانیا در ناآرامی‌های

نیجریه و حمایت بریتانیا از آمریکا در جنگ ویتنام قبول نکرد. 

اين آهنگ در ليست 500 آهنگ برتر تمام تاريخ مجله ي رولينگ استون رتبه ي سوم 

را به خود اختصاص داد. از اين آهنگ به عنوان امضاي جان لنون ياد مي کنند.

 

دانلود آهنگ با کیفیت 192Kb و حجم 4.4Mb

پسورد : mooshmooshi.loxblog.com

 

متن و ترجمه آهنگ در ادامه مطلب

 



ادامه مطلب ...
شنبه 16 دی 1391برچسب:, :: 20:42 :: نويسنده : موش موشی

مردان قبیله سرخ پوست درايالات متحده آمريكا از رییس جدید می پرسن: آیا زمستان سختی در پیش است؟
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «براي احتياط برید هیزم تهیه کنید» بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»
پاسخ: «اینطور به نظر میاد»، پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظرقبلی تون رو تایید می کنید؟»
پاسخ: «صد در صد»، رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر جمع کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟»
پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!!
رییس: از کجا می دونید؟
پاسخ : چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن!!
خیلی وقتها ما خودمان مسبب وقایع اطرافمان هستیم ..

شنبه 16 دی 1391برچسب:, :: 20:39 :: نويسنده : موش موشی
يه شب يه لره و يه آباداني ميان سر کار تخريب ديوار لره نور و ميگيره تا آباداني ديوارو خراب کنه يه ضربه مي زنه ديوار خراب نمي شه لره ميگه بيا نورو بگير تا من بزنم لره با يک ضربه ديوارو خراب ميکنه بعد آبادانيه ميگه ها ولک حال کردي اينجوري چراغ ميگيرن.


شنبه 16 دی 1391برچسب:, :: 20:37 :: نويسنده : موش موشی
ساعت ۳ شب بود که صدای تلفن پسری را از خواب بیدار کرد ؛
پشت خط مادرش بود !
پسر با عصبانیت گفت :چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی ؟!
مادر گفت :بیست و پنج سال قبل در همین موقع شب ،تو مرا از خواب بیدار کردی !
فقط خواستم بگویم ،تولدت مبارک . . . !


جمعه 15 دی 1391برچسب:, :: 14:33 :: نويسنده : موش موشی


دختري 15 ساله ، نوزادي 1 ساله به بغل داشت... ((مردم)) زيرلب بهش ميگفتن فاحشه!
اما هيچ کس نميدونست که به اين دختر در 13 سالگي تجاوز شده بود!!!

پسري 23 ساله رو ((مردم)) "تنبل چاقالو" صداش ميکردن
اما هيچ کس نميدونست پسر بخاطر بيماريشه که اضافه وزن داره!!!!

((مردم)) زني 40 ساله رو "سنگدل" خطاب ميکردن ، چون هيچ وقت روزا خونه نبود تا با بچه هاش بازي کنه و به کارهاشون برسه ،
اما هيچ کس نميدونست زن بيوه ست ، و براي پر کردن شکم بچه هاش بايد سخت کار کنه!

مردي 57 ساله رو ((مردم)) "بي ريخت" صدا ميکردن ،
اما هيچ کس نميدونست که مرد زيبايي صورتش را در راه حفظ وطنش فدا کرده!!!

و هر روز مردم من و تو رو به غلط قضاوت ميکنن
 

شنبه 4 آذر 1391برچسب:, :: 13:45 :: نويسنده : موش موشی
هیچ وقت یادم نمیره یه بارم معلممون یکی رو گرفت مث سگ زد از کلاس انداخت بیرون. بعدش پشیمون شد گفت آخه بچه‌ها شما چرا اذیت میکنید که مجبور شم بزنمتون.
شما مث بچه‌ای خودم میمونید. حالا برید اون دوستمون رو که زدمش صدا کنید بیاد تو. آقا پسره اومد تو، معلمه بهش گفت چرا آخه اذیت میکنی
چرا کاری میکنی که مجبور شم بزنمت. چرا آخه. ها. چرا آخه. یهو دوباره شروع کرد پسره رو زدن ، پسره سری دوم از سری اول بیشتر کتک خورد...
ما هم مونده بودیم بخندیم یا لخت شیم سینه بزنیم با یه همچین معلمایی بزرگ شدیم


شنبه 27 آبان 1391برچسب:, :: 14:33 :: نويسنده : موش موشی
پسر کوچولو به مادر خود گفت : مادر داری به کجا می روی؟مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد....حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیتبه خانه برگشت.پسر
به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت ولباس های خود رابیرون آورد و گفت:مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم.اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.حرف های تو چه معنی
ای میدهد؟پسر ملتمسانه گفت:مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن،فقط با من بیا.مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت.بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت:رسیدیم.در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد.مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت:من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا نبود.کودک جواب داد:مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر ازآن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا..


سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:, :: 18:37 :: نويسنده : موش موشی

خواهر روحانی در کلاس مدرسه مقابل دانش آموزان نوجوان، ایستاده بود. او در حالی که یک سکه یک دلاری نقره در دستش بود گفت: به دختر یا پسری که بتواند نام بزرگترین مردی را که در این دنیا زیسته است بگوید، این یک دلاری را جایزه می دهم.

یک پسر خردسال ایتالیایی گفت: منظورتان میکل آنژ نیست؟

خواهر روحانی جواب داد: خیر، میکل آنژ یک هنرمند برجسته به حساب می آید، لکن بزرگترین مردی که دنیا به خود دیده نیست.

یک دختر خردسال یونانی گفت: آیا ارسطو بود؟

خواهر روحانی جواب داد: خیر، ارسطو یک متفکر بزرگ و پدر علم منطق بود اما بزرگترین مردی که در دنیا زندگی میکرده، محسوب نمی شود.

بالاخره یک پسر خردسال یهودی گفت: می دانم چه کسی است، او عیسی مسیح است.

خواهر روحانی جواب داد صحیح است و یک دلاری را به او داد.

خواهر روحانی که از جواب پسربچه یهودی قدری شگفت زده شده بود، در زنگ تفریح او را در زمین ورزش یافت و از او پرسید: آیا واقعا اعتقاد داری که عیسی مسیح بزرگترین مردی است که دنیا به خود دیده ؟

پسربچه جواب داد: البته نه، هر کسی می داند که بزرگترین مرد موسی بود. اما معامله شوخی بردار نیست!

به نقل از کتاب بزرگترین اصل مدیریت در دنیا نوشته مایکل لوبوف

سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:, :: 18:30 :: نويسنده : موش موشی

مرد ملاک وارد روستا شد. آوازه اش را از ماهها پیش شنیده بودند. زمینها را میخرید. خانه ها را ویران میکرد و ساختمانهایی مدرن بر آنها بنا میکرد.

پیشنهادهایش آنقدر جذاب بود که همه را وسوسه میکرد. روستاها یکی پس از دیگری به دست او ویران شده بود. نوعی حرص عجیب داشت. حرص برای زمینخواری...

همه میدانستند که پیشنهادهای مالی جذابش، این روستا را نیز نابود خواهد کرد.

کدخدا آمد. روبروی مرد ایستاد. مرد در حالی که به دامنه کوه خیره شده بود گفت: کدخدا! همه این املاک را با هم چند می فروشی؟

کدخدا سکوتی کرد و گفت: در ده ما زمین مجانی است. سنت این است که خریدار، محیط زمین را پیاده میرود و به نقطه اول باز میگردد. هر آنچه پیموده به او واگذار میشود.

مرد ملاک گفت: مرا مسخره میکنی؟

کدخدا گفت: ما نسلهاست به این شیوه زمین می فروشیم.

مرد ملاک به راه افتاد. چند ساعتی راه رفت. گاهی با خود فکر میکرد که زودتر دور بزند و به نقطه شروع بازگردد، اما باز وسوسه میشد که چند گامی بیشتر برود و زمینی بزرگتر را از آن خود کند.

تمام کوهپایه را پیمود...

غروب بود. روستاییان و کدخدا در انتظار بودند. سایه ای از دور نمایان شد. مرد ملاک کم کم به کدخدا و روستاییان نزدیک می شد.

 زمانی که به کدخدا رسید، نمیتوانست بایستد. زانو زد. حتی نمیتوانست حرف بزند. بر روی زمین دراز کشید و جان داد.

نگاهش هنوز به دوردستها، به کوهپایه ها، خیره مانده بود.

کوهپایه هایی که دیگر از آن او نبودند...

"لف تولستوی

چهار شنبه 3 آبان 1391برچسب:, :: 21:6 :: نويسنده : موش موشی

 

دختره از پشت زد بـه ماشینم , پرو پرو اومده میگه:
آقا من 1 ساله رانندم, مقصر شمایین..
خو آیینه دق اگه تو 1 ساله راننده ای, من از 2سالگی میشستم رو پاهای بابام ؛ اون گاز میداد, من فرمون میدادم.... جدی میگم
اينم عكسش.....

یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:, :: 1:56 :: نويسنده : موش موشی
مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسیار دوست می داشت . دخترک به بیماری سختی مبتلا شد، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره به دست بیاورد، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد .
پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد.با هیچکس صحبت نمی کرد و سرکار نمی رفت. دوستان و آشنایان خیلی سعی کردند او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند . شبی پدر رویای عجیبی دید ، دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند .
هرفرشته شمعی در دست داشت و شمع همه ی فرشته ها به جز یکی روشن بود. مرد وقتی جلوتر رفت و دید فرشته ای که شمعش خاموش است همان دختر خودش است. پدر فرشته غمگینش را درآغوش گرفت و او را نوازش داد . از او پرسید:دلبندم ، چراغمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است ؟ دخترک گفت : باباجان ، هروقت شمع من روشن می شود اشکهای تو آن را خاموش می کند و هروقت تو دلتنگ می شوی من هم غمگین می شوم .پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود از خواب پرید اشکهایش را پاک کرد ، انزوا را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت.


یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:, :: 1:44 :: نويسنده : موش موشی

دیروز سر کلاس 10 دقیقه دیر کردم استاد میگه جلسه بعد دیر اومدی دیگه نیا سر کلاس

اونوقت دختره 45 دقیقه دیر اومده استاد میگه واقعا جای ساختمون کلاسمون بده دانشجوها اذیت میشن تا برسن،خانم بفرمایید بشینید

ینی چقد فشار روحی؟

چقد فاصله جنسیتی؟

دانشگاس اینجا یا گوانتانامو؟


جمعه 28 مهر 1391برچسب:, :: 12:0 :: نويسنده : موش موشی
 

دوس دخدر قبلیم به خاطر اینکه حرصم بده با دوس پسر جدیدش عکس انداخته فرستاده به من...

منم فرستادم به باباش

 


جمعه 28 مهر 1391برچسب:, :: 11:55 :: نويسنده : موش موشی
چند شب پیش در میان مریض ها منشی ام وارد شد گفت یک آقایی که ماهی بزرگی در دست دارد آمده است و می خواهد شما را ملاقات کند.
یک مرد میانسال با یک لهجه شدید گیلکی وارد شد و در حالی که یک ماهی حدودا ده کیلویی دریک کیسه نایلون بزرگ در دستش بود و شروع کرد به تشکر کردن که من عموی فلان کس هستم و شما جان او را نجات دادی و خلاصه این ماهی تحفه ناقابلی است و ...
هر چه فکر کردم 'فلان کس' را به یاد نیاوردم ولی ماهی را گرفتم و از او تشکر کردم.
شب ماهی را به خانه بردم و زنم شروع به غرغر کرد که من ماهی پاک نمی کنم! خودم تا نصف شب نشستم و ماهی را تمیز کردم و قطعه قطعه نموده و در فریزر گذاشتم.
فردا عصر وارد مطب که شدم دیدم همان مرد ایستاده است و بسیار مضطرب است.
تا مرا دید به طرفم دوید و گفت آقای دکتر دستم به دامنت...ماهی را پس بده...من باید این ماهی را به فلان دکتر بدهم اشتباهی به شما دادم...چرا شما به من نگفتی که آن دکتر نیستی و برادرزاده مرا نمی شناسی؟
گفتم: ماهی در فریزر خانه ماست! او هم با ناراحتی گفت: پس حداقل پولش را بدهید تا برای دکترش یک ماهی دیگر بخرم.
و من با شرمساری بیست هزار تومان به او پرداختم.
چند روز بعد متوجه شدم که ماجرای مشابهی برای تعدادی از همکارانم رخ داده است و ظاهرا طرف یک وانت ماهی به اصفهان آورده و به پزشکان اصفهانی انداخته است.

این یک داستان واقعی است (نقل قول از يك پزشك)
پنج شنبه 27 مهر 1391برچسب:, :: 1:2 :: نويسنده : موش موشی
شوهر مريم چند ماه بود که در بيمارستان بسترى بود. بيشتر وقت‌ها در کما بود و گاهى چشمانش را باز مى‌کرد و کمى هوشيار مى‌شد. امّا در تمام اين مدّت، مريم هر روز در کنار بسترش بود.
يک روز که او دوباره هوشياريش را به دست آورد از مريم خواست که نزديک‌تر بيايد.
مريم صندليش را به تخت چسباند و گوشش را نزديک دهان شوهرش برد تا صداى او را بشنود.
شوهر مريم که صدايش بسيار ضعيف بود در حالى که اشک در چشمانش حلقه زده بود به آهستگى گفت:
«تو در تمام لحظات بد زندگى در کنارم بوده‌اى.
وقتى که از کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودى.
وقتى که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودى.
وقتى خانه‌مان را از دست داديم، باز هم تو پيشم بودى.
الان هم که سلامتيم به خطر افتاده باز تو هميشه در کنارم هستى.
و مى‌دونى چى مي‌خوام بگم؟»
مريم در حالى که لبخندى بر لب داشت گفت:
«چى مى‌خواى بگى عزيزم؟»

شوهر مريم گفت:
«فکر مى‌کنم وجود تو براى من بدشانسى مياره!» 
چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:, :: 20:13 :: نويسنده : موش موشی


19 سالش بود رفت جبهه
توی یکی از عملیات ها ترکش خورد به نخاعش
حالا نزدیک به 27 ساله که روی تخت به این صورت خوابیده گاهی پهلو به پهلوش می کنند
دیروزدیگه نوشتن:
جانبازِ شـهیـد

اینا یه دنیــــــــــــا حرمت دارن به خدا ....

روحت شاد قهرمان واقعی

چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:, :: 1:59 :: نويسنده : موش موشی


ازش پرسیدم چند سالته مادر ؟


خندید و گفت : آخراشه دیگه 

سه شنبه 25 مهر 1391برچسب:, :: 18:21 :: نويسنده : موش موشی

سه شنبه 25 مهر 1391برچسب:, :: 18:0 :: نويسنده : موش موشی
هیچ وقت عادت نداشته ام و ندارم موقعی كه ۲ نفر با هم گپ می زنند، گوش بایستم، ولی یك شب كه دیروقت به خانه آمدم و داشتم از حیاط رد می شدم، به طور اتفاقی صدای گفت و گوی همسرم و كوچك ترین پسرم را شنیدم.
پسرم كف آشپزخانه نشسته بود و همسرم داشت با او صحبت می كرد. من آرام ایستادم و از پشت پرده به حرف های آنها گوش دادم.
ظاهراً چند تا از بچه ها در مورد شغل پدرشان لاف زده و گفته بودند كه آنها از مدیران اجرایی بزرگ هستند و بعد از باب من پرسیده بودند كه پدرت چه كاره است،
باب درحالی كه سعی كرده بود نگاهش به نگاه آنها نیفتد، زیر لب گفته بود:
«پدرم فقط یك كارگر معمولی است.»
همسر خوب من منتظر مانده بود تا آنها بروند و بعد درحالی كه گونه خیس پسرش را می بوسید، گفت:
«پسرم، حرفی هست كه باید به تو بزنم.
تو گفتی كه پدرت یك كارگر معمولی است و درست هم گفتی، ولی شك دارم كه واقعاً بدانی كارگر معمولی چه جور كسی است، برای همین برایت توضیح می دهم.
در همه صنایع سنگینی كه هر روز در این كشور به راه می افتند....
در همه مغازه ها، در كامیون هایی كه بارهای ما را این طرف و آن طرف می برند..........
هر جا كه می بینی خانه ای ساخته می شود.........
هر جا که خطوط برق را می بینی و خانه های روشن و گرم،
یادت نرود كه كارگرها و متخحصصین معمولی این كارهای بزرگ را انجام می دهند!درست است كه مدیران میزهای قشنگ دارند و در تمام طول روز، پاکیزه هستند.
این درست است كه آنها پروژه های عظیم را طراحی می كنند.....ولی برای آن كه رؤیاهای آنها جامه حقیقت به خود بپوشند.........
پسرم فراموش نکن که باید كارگرهای معمولی و متخصصین دست به كار شوند! اگر همه رؤسا، كارشان را ترك كنند و برای یك سال برنگردند، چرخ های كارخانه ها همچنان می گردد، اما اگر كسانی مثل پدر تو سر كارش نروند، كارخانه ها از كار می افتند. این قدرت زحمتکشان است. كارگرهای معمولی هستند كه كارهای بزرگ را انجام می دهند.»
من بغضی را كه در گلو داشتم، فرو بردم، سرفه ای كردم و وارد اتاق شدم. چشم های پسر من از شادی برق می زدند.
او با دیدن من از جا پرید و بغلم كرد و گفت:
«پدر! به این كه پسر تو هستم، افتخار می كنم، چون تو یكی از آن آدم های مخصوصی هستی كه كارهای بزرگ را انجام می دهند».


دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:, :: 19:39 :: نويسنده : موش موشی

از هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز می‌گذشت.
فرشته‌ای ظاهر شد و گفت: "چرا این همه وقت صرف این یکی می‌فرمایید؟"
خداوند پاسخ داد:
"دستور کار او را دیده‌ای‌؟
باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.
باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.
دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.
بوسه‌ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند."
فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.
"این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید."

خداوند گفت :
"نمی شود!!
چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.
از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند،
یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد."
فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.
"اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی."
"بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده‌ام.
تصورش را هم نمی‌توانی بکنی که تا چه حد می‌تواند تحمل کند و زحمت بکشد."
فرشته پرسید :
"فکر هم می‌تواند بکند؟"
خداوند پاسخ داد :
"نه تنها فکر می‌کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد."
آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.

فرشته پرسید :
"اشک دیگر برای چیست؟"
خداوند گفت:
"اشک وسیله‌ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا‌امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش."
فرشته متاثر شد:
"شما فکر همه چیز را کرده‌اید، چون زن‌ها واقعا حیرت انگیزند."
زن‌ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می‌کنند.
همواره بچه‌ها را به دندان می‌کشند.
سختی‌ها را بهتر تحمل می‌کنند.
بار زندگی را به دوش می‌کشند،
ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می‌پراکنند.
وقتی خوشحالند گریه می‌کنند.
برای آنچه باور دارند می‌جنگند.
آنها می‌رانند، می‌پرند، راه می‌روند، می‌دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.
قلب زن است که جهان را به چرخش در می‌آورد
زن‌ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند و می‌دانند که بغل کردن و بوسیدن می‌تواند هر دل شکسته‌ای را التیام بخشد.
کار زن‌ها بیش از بچه به دنیا آوردن است،
آنها شادی و امید به ارمغان می‌آورند. آنها شفقت و فکر نو می‌بخشند
زن‌ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند.
خداوند گفت: "این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد!"
فرشته پرسید: "چه عیبی؟"

خداوند گفت:

"قدر خودش را نمی داند . . ."


دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:, :: 19:30 :: نويسنده : موش موشی
یکی از رفیقای ما هر موقع میخواست بره شهر بازی با خودش چند تا پیچ از تعمیرگاه باباش برمیداشت میبرد ...

بعد هر وسیله ای رو که سوار میشد به بغل دستیش که اوصولن آدم ترسویی بود میگفت ...

یا ابلفضل این دیگه از کجا باز شد
پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:, :: 10:40 :: نويسنده : موش موشی

دختر:بابا چرا دیگه دوسم نداری؟
باز چی شده دخترم کسی بهت چیزی گفته؟
دختر:اخه بابایی تو منو هر روز نمیبری شهربازی:((
پدر:دخترم بابایی اگر هر روز ببرتت شهر بازی وقت نمیکنه دیگه به کارش برسه اونوقت فرداش از محل کارش باید اخراج بشه
دختر:بابایی اگر اخراج بشی چی میشه؟
پدر:دیگه دخترم نمیشه همین هفته ای 1 بار هم اومد شهر بازی
دختر:بابایی من اگر محل کار بودم میگفتم همه باباها باید هر روز دخترهاشونو ببرن شهر بازی و گرنه اخراج میشن:))
پدر:دخترم یه بوس بده تا بابایی الان ببرتت یه عروسک خوشکل برات بخره.همون باربی خوشکله که میخواستیش
دختر:بابایی شهره بازی نمیخوام باربی هم نمیخوام فقط تو منو همیشه اینجوری بوس کن

چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:, :: 20:2 :: نويسنده : موش موشی

 به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید ارباب نخند!

 به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری نخند!

به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چندثانیه ی کوتاه معطلت کند نخند!

به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه ی پیراهنش جمع شده نخند!

به دستان پدرت،

به جاروکردن مادرت،

به همسایه ای که هر صبح نان سنگک می گیرد،

به راننده ی چاق اتوبوس،

 به رفتگری که در گرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،

 به راننده ی آژانسی که چرت می زند،

 به پلیسی که سرچهارراه با کلاه صورتش را باد می زند،

 به مجری نیمه شب رادیو،

 به مردی که روی چهارپایه می رود تا شماره ی کنتور برقتان را بنویسد،

 به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته و درکوچه ها جار می زند،

 به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد،

 به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی،

 به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان،

 به پسری که ته صف نانوایی ایستاده،

 به مردی که در خیابانی شلوغ ماشینش پنچر شده،

 به مسافری که سوارتاکسی می شود و بلند سلام می گوید،

 به فروشنده ای که به جای پول خرد به تو آدامس می دهد،

 به زنی که با کیفی بر دوش به دستی نان دارد و به دستی چند کیسه میوه و سبزی،

 به هول شدن همکلاسی ات پای تخته،

 به مردی که در بانک از تو می خواهد برایش برگه ای پرکنی،

 به اشتباه لفظی بازیگری در یک نمایش تاتر،

 نخند، نخند که دنیا ارزشش را ندارد که تو به خردترین رفتارهای نابجای آدمها بخندی!

 که هرگز نمیدانی چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند!

 آدمهایی که هر کدام برای خود وخانواده ای همه چیز و همه کسند!

 آدمهایی که به خاطر روزیشان تقلا می کنند،

 بار می برند،

 بی خوابی می کشند،

 کهنه می پوشند،

 جار می زنند،

 سرما و گرما می کشند،

 

 و گاهی خجالت هم می کشند …، 

چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:, :: 20:0 :: نويسنده : موش موشی

مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود.هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بودتا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت ،اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زدتمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند.رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟ درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم. مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بودعلت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم. از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.

 

مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم.

دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم ‏

 

(چارلی چاپلین)

سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:, :: 23:1 :: نويسنده : موش موشی

 

ما ترکا فقط واسه این ناهار و شام و اینا میخوریم که بعدش چایی بچسبه .. وگرنه وعده های غذایی هیچ اهمیت خاصی تو برنامه غذایی ما ترکا نداره ..

 

دیشب خواب دیدم مراقب امتحان تقلبام رو گرفته ، منم به تمسخر واسش دست زدم ، اونم برگشت بهم کارت زرد داد ، از امتحانا محرومم کردن .. منم قاطی کردم رفتم پیش رئیس دانشگاه اعتراض کردن ، اونم کارت زرد دوم رو داد از دانشگا اخراجم کردن .. الان تحت تعقیبم .. آقا یکی منو بیدار کنه خواهشن .

 

درس خوندن با تمام بدی و مزخرف بودنش یه خوبی ای که داره اینه که همه ساعات کم خوابی و بی خوابی آدم در طول سال رو تامین میکنه ..

 

 

همه این بازی ها از سر اون ادیسون شروع شد .. اگه اون نامرد جاذبه رو اختراع نمیکرد ما الان انقد مزخرف نمیخوندیم که هیچیم ازش نفهمیم داغون بشیم .. نیوتون که آدم نیس اصنی ... 

 

خرید ناموفق اینترنتی از شکست عشقی هم بدتره .. به جان خودم

 

مثلن یکی از سرگرمیام هم اینه که با تلفنه خونه رو موبایلم میس کال میندازم ، یه ساعت بعدش هیجان زده موبایلمو نگاه میکنم با خودم فک میکنم که یعنی کی بوده به من زنگ زده بعد می بینم خودم بودم ضد حال میخورم !

 

گیر کردن کوشت قیمه و قرمه زیر دندون جزو باگ های بدن انسان محسوب میشه که امیدواریم خدا تو نسخه های بعدی این ایرادات جزئی رو هم برطرف کنه ..

 

 

+ کدوم دانشگا درس میخونی ؟

-  دانشگاه تهران 

+ آخه چرا ؟ مگه آزاد قبول نشدی ؟!

 

 

موقع فوتبال نگاه کردن هشتاد دیقه میشینی چش تو چش تلوزیون هیچ اتفاقی نمیوفته ، یه دیقه میری دششویی میای میبینی بازی دو دو تموم شده  !!!

   

 

بچه خواهرم هشت سالش بیشتر نیست .. بهش میگم چطوری تو ؟

برگشته میگه حالم خوبه اما تو باور نکن !

 

سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:, :: 22:41 :: نويسنده : موش موشی

زندگی را نخواهیم فهمید اگر
از همه گل‌های سرخ دنیا متنفر باشیم فقط چون در کودکی وقتی خواستیم گل‌سرخی را
بچینیم خاری در دستمان فرو رفته است.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر
دیگر آرزو کردن و رویا دیدن را از یاد ببریم و جرات زندگی بهتر داشتن را لب تاقچه به فراموشی
بسپاریم فقط به این خاطر که در گذشته یک یا چند تا از آرزوهایمان اجابت نشدند.


زندگی را نخواهیم فهمید اگر
عزیزی را برای همیشه ترک کنیم فقط به این خاطر که در یک لحظه خطایی از او سر زد و
حرکت اشتباهی انجام داد.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر
دیگر درس و مشق را رها کنیم و به سراغ کتاب نرویم فقط چون در یک آزمون نمره خوبی به
دست نیاوردیم و نتوانستیم یک سال قبول شویم.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر
دست از تلاش و کوشش برداریم فقط به این دلیل که یک بار در زندگی سماجت و پیگیری ما
بی‌نتیجه ماند.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر
همه دست‌هایی را که برای دوستی به سمت ما دراز می‌شوند، پس بزنیم فقط به این دلیل
که یک روز، یک دوست غافل به ما خیانت کرد و از اعتماد ما سوءاستفاده کرد.

زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر
فقط چون یکبار در عشق شکست خوردیم دیگر جرات عاشق شدن را از دست بدهیم و از
دل‌ بستن بهراسیم.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر
همه شانس‌ها و فرصت‌های طلایی همین الان را نادیده بگیریم فقط به این خاطر که در یک یا
چند تا از فرصت‌ها موفق نبوده‌ایم.

فراموش نکنیم که بسیاری اوقات در زندگی وقتی به در بسته‌ای می‌رسیم و یک‌صد کلید در
دستمان است، هرگز نباید انتظار داشته باشیم که کلید در بسته همان کلید اول باشد.
شاید مجبور باشیم صبر کنیم و همه صد کلید را امتحان کنیم تا یکی از آنها در را باز کند.
گاهی اوقات کلید صدم کلیدی است که در را باز می‌کند و شرط رسیدن به این کلید امتحان
کردن نود‌ و نه کلید دیگر است. یادمان باشد که زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر کلید
صدم را امتحان نکنیم فقط به این خاطر که نود و نه کلید قبلی جواب ندادند. از روی همین
زمین خوردن‌ها و دوباره بلندشدن‌هاست که معنای زندگی فهمیده می‌شود و ما با
توانایی‌ها و قدرت‌های درون خود بیشتر آشنا می‌شویم.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر از ترس زمین خوردن هرگز قدم در جاده نگذاریم

یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:, :: 13:47 :: نويسنده : موش موشی
پس از 11 سال زوجي صاحب فرزند پسري شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسيار دوست داشتند.فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزي مرد بطري باز يک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون براي رسيدن به محل کار ديرش شده بود به همسرش گفت که درب بطري را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.پسر بچه کوچک بطري را ديد و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسموميت شديد شد و به زمين افتاد. مادرش سريع او را به بيمارستان رساند ولي شدت مسموميت به حدي بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسيار از اينکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.وقتي شوهر پريشان حال به بيمارستان آمد و ديد که فرزندش از دنيا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.فکر ميکنيد آن سه کلمه چه بودند؟شوهر فقط گفت: "عزيزم دوستت دارم!"

عکس العمل کاملاً غير منتظره شوهر يک رفتار فراکُنشي بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگي محال. هيچ نکته اي براي خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت ميگذاشت و خودش بطري را سرجايش قرار ميداد، آن اتفاق نمي افتاد. هيچ دليلي براي مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نيز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چيزي که در آن لحظه نياز داشت دلداري و همدردي از طرف شوهرش بود. آن همان چيزي بود که شوهرش به وي داد.گاهي اوقات ما وقتمان را براي يافتن مقصر و مسئول يک روخداد صرف مي کنيم، چه در روابط، چه محل کار يا افرادي که مي شناسيم و فراموش مي کنيم کمي ملايمت و تعادل براي حمايت از روابط انساني بايد داشته باشيم. در نهايت، آيا نبايد بخشيدن کسي که دوستش داريم آسان ترين کار ممکن در دنيا باشد؟ داشته هايتان را گرامي بداريد. غم ها، دردها و رنجهايتان را با نبخشيدن دوچندان نکنيد.اگر هرکسي مي توانست با اين نوع طرز فکر به زندگي

بنگرد، مشکلات بسيار کمتري در دنيا وجود مي داشت.حسادت ها، رشک

ها و بي ميلي ها براي بخشيدن ديگران، و همچنين خودخواهي و ترس را از خود

دور کنيد و خواهيد ديد که مشکلات آنچنان هم که شما مي پنداريد حاد

نيستند.


جمعه 19 خرداد 1391برچسب:, :: 22:42 :: نويسنده : موش موشی

یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و با ارزش، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی روبی هیچ مناسبتی به من بده.من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چراگفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت، همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، منداشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش، به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم وگفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه می‌مونه، یک اطمینان برات درست می‌کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه می‌تونم شام دعوتش کنم اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو می‌کنم حتی اگر هرچقدراون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تونیست که این آدم مال منه، وهر لحظه فکرمیکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می‌کنی و همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه! این تفاوت عشق و ازدواجه!

جمعه 19 خرداد 1391برچسب:, :: 22:32 :: نويسنده : موش موشی

چگونه بايد يك خبر ناگوار را اطلاع داد!
داستان زير را آرت بو خوالد طنز نويس پر آوازه آمريكايي در تاييد اينكه نبايد اخبار ناگوار را به يكباره به شنونده گفت تعريف مي كند:

مرد ثروتمندي مباشر خود را براي سركشي اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسيد:

-جرج از خانه چه خبر؟

-خبر خوشي ندارم قربان سگ شما مرد.

-سگ بيچاره پس او مرد. چه چيز باعث مرگ او شد؟

-پرخوري قربان!

-پرخوري؟ مگه چه غذايي به او داديد كه تا اين اندازه دوست داشت؟

-گوشت اسب قربان و همين باعث مرگش شد.

-اين همه گوشت اسب از كجا آورديد؟

-همه اسب هاي پدرتان مردند قربان!

-چه گفتي؟ همه آنها مردند؟

- بله قربان. همه آنها از كار زيادي مردند.

-براي چه اين قدر كار كردند؟

-براي اينكه آب بياورند قربان!

-گفتي آب آب براي چه؟

-براي اينكه آتش را خاموش كنند قربان!

-كدام آتش را؟

-آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاكستر شد.

-پس خانه پدرم سوخت! علت آتش سوزي چه بود؟

-فكر مي كنم كه شعله شمع باعث اين كار شد. قربان!

-گفتي شمع؟ كدام شمع؟

-شمع هايي كه براي تشيع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!

-مادرم هم مرد؟

-بله قربان. زن بيچاره پس از وقوع آن حادثه سزش را زمين گذاشت و ديگر بلند نشد قربان.!

-كدام حادثه؟

-حادثه مرگ پدرتان قربان!

-پدرم هم مرد؟

-بله قربان. مرد بيچاره همين كه آن خبر را شنيد زندگي را بدرود گفت.

-كدام خبر را؟

-خبر هاي بدي قربان. بانك شما ورشكست شد. اعتبار شما از بين رفت و حالا بيش از يك سنت تو اين دنيا ارزش نداريد. من جسارت كردم قربان خواستم خبر ها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان!!

جمعه 19 خرداد 1391برچسب:, :: 22:25 :: نويسنده : موش موشی


پسر جوان پیرمرد را به دیوار چسبانده بود و ناسزا می‌گفت. 

 پیرمرد تقلا می‌کرد تا خودش را از دستان پسر رها کند.  

چند رهگذر کنار پیاده‌رو ایستاده بودند و  تماشا می‌کردند.  

مردی تنومند جلو رفت. آن‌ها را جدا کرد، یقه پسر را گرفت و  

با عصبانیت فریاد زد: «خجالت بکش سن پدرتو داره».  

پیرمرد که چشم‌هایش پر از اشک بود با صدایی لرزان گفت: 

« آقا ولش کنین پسرمه!»  


پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:, :: 16:11 :: نويسنده : موش موشی

 

یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم

موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم .  دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی

معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند

 

چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:, :: 18:17 :: نويسنده : موش موشی

مسئول تست کردن شراب های یک  کارخانه شرابسازی می میرد، مدیر کارخانه شرابسازی دنبال یک مسئول تست دیگر می گردد تا استخدام کند .

یک فرد مست با لباس ژنده و پاره برای گرفتن شغل درخواست می دهد .

مدیر کارخانه فکر می کند چطور اورا رد کند.

   اورا تست می کنند.

 به او یک گیلاش شراب می دهند و می خواهند که آنرا تست کند آزمایش می کند و می گوید :

شراب قرمز، مسکات، سه ساله، و در بخش شمالی تپه رشد کرده و در ظرف فلزی عمل آمده است .

مدیر شرابسازی می گوید درست است !

 گیلاس دیگری به او می دهند .

 این یکی شراب قرمز کابرنه هشت ساله و در بخش جنوبی تپه  رشد کرده و در چلیک چوبی عمل آمده است .

درست است!

 مدیر موسسه که متعجب شده است با چشمکی به منشی پیشنهادی میکند.

 او یک گیلاس ادرار می آورد.

فرد الکلی آنرا آزمایش می کند. و می گوید :

بلوند، 26 ساله، سه ماهه  حامله است و اگر کار را به من ندهید نام پدرش را هم خواهم گفت!!


چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:, :: 18:15 :: نويسنده : موش موشی

دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود. مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.
یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده.
 رفت جلو و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکه، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست.
پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی جلوت پول نمیدن، به خصوص که درست نشستی بغل دست یه گدای دیگه که صلیب داره جلوش. در واقع از روی لجبازی هم که باشه مردم به اون یکی پول میدن نه به تو.
گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت: هی “موشه” نگاه کن کی اومده به ما بازاریابی یاد بده؟!

چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:, :: 18:13 :: نويسنده : موش موشی

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده میشد:
من کور هستم لطفا کمک کنید .
 روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.


عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد
باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید . این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید

چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:, :: 18:11 :: نويسنده : موش موشی

حتی اگرپنجاه میلیون نفریک حرف احمقانه راتأییدکنند آن حرف کماکان احمقانه است.

سیاستمداران این سعادت رادارندکه حداقل مرگ ازآنها آدمهای خوبی میسازد.

مزیت بزرگ دموکراسی این است که به هرفردرأی دهنده حق یک انتخاب ابلهانه میدهد.

یک دیپلمات زبده میتواندبه10زبان مختلف،خاموشی اختیارکند.

دموکراسی یعنی حکومت گفتگو،البته همیشه یک حکومت دموکراتیک موفق

حکومتی است که جلوی حرف زدن مردم رابگیرد.

وقتی من کلمه عدالت رامیشنوم یادچیزهای غریب می افتم.

چیزهایی مثل جستجوی یک کلاه مشکی در اتاق تاریک توسط یک مردکور.

وقتی به دوبلین برگشتم به من اطلاع دادندکه غیابامحاکمه ومحکوم                                             

به اعدام شده ام من هم خیلی ساده اعلام کردم که غیابامیتوانند مراتیرباران کنند.

بزرگترین هنرسیاستمداران انجام رذیلت به عنوان فضیلت است.

تا به حال کسانی رادیده ایدکه لیموترش را آنقدرفشارمیدهندکه تخمهایش میترکد.....

این همان کاری است که سیاستمداران جهان سوم به مردم کشورشان میکنند.

دیپلماسی هنرقربان صدقه رفتن یک سگ هارتازمان پیداکردن یک تکه سنگ است.

GetBC(161);

سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:, :: 17:3 :: نويسنده : موش موشی

 

لبخند بزن فردا روز بدتریه!!

صادق هدایت

سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:, :: 16:43 :: نويسنده : موش موشی
 

 
ای کـسـانـی‌ کـه از خـودتـون خـوشـتـون مـیــاد
 سـعـی‌ کـنـیـد بـفـهـمـیـد کـه ایـن یـه حـس درونـیـه و بـه دیـگـران ربـطـی‌ نـداره...! 

سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:, :: 16:42 :: نويسنده : موش موشی
 
 خواهرزادم کلاس اوله تکلیفشون اینه از ۱ تا ۹۰ بنویسن، حالا این خواهرزاده ما یه عدد مینویسه درازمیکشه یه غلت میزنه یه عدد دیگه یه کارتون می بینه یکی دیگه گرسنه میشه. میگم دایی اینجوری تا صبم تموم نمیشه میگه خسته ام میفهمی خسته! 

تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزه ات اینه که بانک هر روز صبح یک حساب برات باز می کنه و توش هشتاد و شش هزار و چهار صد دلار پول می گذاره. ولی دو تا شرط داره.
یکی اینکه همه پول رو باید تا شب خرج کنی، وگرنه هر چی اضافه بیاد ازت پس می گیرند. نمی تونی تقلب کنی و یا اضافهٔ پول رو به حساب دیگه ای منتقل کنی. هر روز صبح بانک برات یک حساب جدید با همون موجودی باز می کنه.
شرط بعدی اینه که بانک می تونه هر وقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابو ببنده و بگه جایزه تموم شد.
حالا بگو چه طوری عمل می کنی؟
او زمان زیادی برای پاسخ به این سوال نیاز نداشت و سریعا ...

همه ما این حساب جادویی رو در اختیار داریم ؛ "زمان". این حساب با ثانیه ها پر می شه. هر روز که از خواب بیدار می شیم، هشتاد و شش هزار و چهار صد ثانیه به ما جایزه میدن و شب که می خوابیم مقداری رو که مصرف نکردیم نمی تونیم به روز بعد منتقل کنیم. لحظه هایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته. دیروز ناپدید شده. هر روز صبح جادو می شه و هشتاد و شش هزار و چهار صد ثانیه به ما می دن. یادت باشه که من و تو فعلا از این نعمت برخورداریم ولی بانک می تونه هر وقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلی ببنده. ما به جای استفاده از موجودیمون نشستیم بحث و جدل می کنیم و غصه می خوریم. بیا از زمانی که برامون باقی مونده لذت ببریم. ازت تمنا می کنم. 

سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:, :: 16:26 :: نويسنده : موش موشی

زن و مرد از راهي مي رفتند، ماموران گشت ارشاد آنها را ديدند وآنها را خواستند!
پرسيدند شما چه نسبتي با هم داريد؟
زن و مرد جواب دادند زن و شوهريم
ماموران مدرك خواستند،
زن و مرد گفتند نداريم !
ماموران گفتند چگونه باور كنيم كه شما زن و شوهريد ؟!
زن و مرد گفتند براي ثابت كردن اين امرنشانه هاي فراواني داريم ... !

اول اينكه آن افرادی كه شما دنبالشان هستید دست در دست هم مي روند،
ما دستهايمان از هم جداست!

دوم، آنها هنگام راه رفتن و صحبت كردن به هم نگاه مي كنند،
ما رويمان به طرف ديگريست!

سوم آنكه آنها هنگام صحبت كردن و راه رفتن،با هم با احساس حرف مي زنند،
ما احساسي به هم نداريم!

چهارم آنكه آنها با هم بگو بخند مي كنند،
می بینید که، ما غمگينيم!

پنجم، آنها چسبيده به هم راه مي روند،
اما يكي ازما جلوترازدیگری مي رود!

ششم آنكه آنها هنگام با هم بودن كيكي، بستني ای، چيزي مي خورند،
ما هيچ نمي خوريم!

هفتم، آنها هنگام با هم بودن بهترين لباسهايشان را مي پوشند،
ما لباسهاي کهنه تنمان است.. !
 

سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:, :: 16:25 :: نويسنده : موش موشی

مرد موقع بازگشت به اتاق خواب گفت :« مواظب باش عزیزم ،اسلحه پر است »
زن که به پشتی تخت تکیه داده بود گفت :«این را برای زنت گرفته ای ؟»
« نه ، خیلی خطرناک است ، می خواهم یک حرفه ای استخدام کنم .»
« من چطور م ؟»
مرد پوز خندی زد :« با مزه است ، اما کدام احمقی برای آدم کشتن یک زن استخدام می کند؟»
زن لبهایش را مرطوب کرد ، لوله اسلحه را به طرف مرد گرفت .
« زن تو .»


جفری وایت مو  

سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:, :: 16:23 :: نويسنده : موش موشی

صدام حسین برای تحقیر کردن خلبانان ایرانی در تلوزیون عراق گفت:
به هر خلبان ایرانی که به 50 مایلی نیروگاه بصره نزدیک شود- حقوق یک سال نیروی هوایی عراق را جایزه خواهم داد 
و 150 دقیقه بعد از مصاحبه صدام-
عباس دوران و حیدریان و علیرضا یاسینی-
نیروگاه بصره را بمباران کردند.
با این عملیات جواب گستاخی صدام داده شد و در حقیقت خود صدام تحقیر شد .
غروب همان روز خبرنگار رادیو بی بی سی اعلام کرد:
- من امروز با آقای صدام حسین رئیس جمهور عراق، مصاحبه داشتم و ایشان با اطمینان خاطر از دفاع قدرتمند هوایی خود در راه محافظت از نیروگاه ها، تاسیسات و دیگر منابع اقتصادی عراق در برابر حملات و تهاجم خلبانان ایرانی سخن می گفت. ولی من هنوز مصاحبه او را تنظیم نکرده بودم که نیروی هوایی ایران نیروگاه بصره را منهدم کرد. اینک جنوب عراق در خاموشی فرو رفته و چراغ قوه در بازارهای عراق بسیار نایاب و گران شده است چون با توجه به خسارات وارد به نیروگاه، تا چند روز آینده برق وصل نخواهد شد.

سپس این خبرنگار با لبخندی تمسخر آمیز گفت:

- البته هنوز فرصتی پیش نیامده که من از صدام حسین سوال کنم چگونه جایزه خلبانان ایرانی را تحویل خواهند داد.

.........
درود بر شرف ایران و ایرانی ♥
 

سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:, :: 16:22 :: نويسنده : موش موشی

پسر كوچولو گفت: «گاهي وقتها قاشق از دستم مي افتد.»

پيرمرد بيچاره گفت: «از دست من هم مي افتد.»

پسر كوچولو آهسته گفت: « من گاهي شلوارم را خيس مي كنم.»

پيرمرد خنديد و گفت: «من هم همينطور»

پسر كوچولو گفت: « من اغلب گريه مي كنم»

پيرمرد سر تكان داد: «من هم همين طور»

پسر كوچولو گفت: « از همه بدتر بزرگترها به من توجهي ندارند.»

و گرماي دست چروكيده را احساس كرد:

«مي فهمم چی مي گي كوچولو، مي فهمم.»

شل سیلور استاین

سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:, :: 16:19 :: نويسنده : موش موشی

یه روز صبح یه مریض به دکتر مراجعه میکنه و از کمر درد شدید شکایت میکنه .
دکتره بعد از معاینه ازش میپرسه: خب، بگو ببینم واسه چی کمر درد گرفتی؟
مریض پاسخ میده:
من برای یک کلوپ شبانه کار میکنم. امروز صبح زودتر به خونه ام رفتم و وقتی وارد آپارتمانم شدم، یه صداهایی از اتاق خواب شنیدم! وقتی وارد اتاق شدم، فهمیدم که یکی با همسرم بوده!! در بالکن هم باز بود. من سریع دویدم طرف بالکن، ولی کسی را اونجا ندیدم. ...وقتی پایین را نگاه کردم، یه مرد را دیدم که میدوید و در همان حال داشت لباس میپوشید. من یخچال را که روی بالکن بود گرفتم و پرتاب کردم به طرف اون!! دلیل کمر دردم هم همین بلند کردن یخچاله.
مریض بعدی میاد و دکتر بهش میگه:
به نظر میرسه که تصادف بدی با یک ماشین داشتی. مریض قبلی من بد حال به نظر میرسید، ولی مثل اینکه حال شما خیلی بدتره! بگو ببینم چه اتفاقی برات افتاده؟
مریض پاسخ میده:
باید بدونید که من تا حالا بیکار بودم و امروز اولین روز کار جدیدم بود. ولی من فراموش کرده بودم که ساعت را کوک کنم و برای همین هم نزدیک بود دیر کنم. من سریع از خونه زدم بیرون و در همون حال هم داشتم لباسهام را میپوشیدم،شما باور نمیکنید؛ ولی یهو یه یخچال از بالا افتاد روی سر من!
وقتی مریض سوم میاد به نظر میرسه که حالش از دو مریض قبلی وخیمتره.
دکتره در حالی که شوکه شده بوده دوباره میپرسه «از کدوم جهنمی فرار کردی؟!»
مریض پاسخ میده :
خب، راستش توی یه یخچال بودم که یهو یه نفر اون را از طبقه سوم پرتاب کرد پایین .
 

سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:, :: 16:10 :: نويسنده : موش موشی

مرد اونه که دستش تو جیب خودش باشه نه مامان باباش !
مرد اونه که ناموس اینو اونو مثله ناموس خودش بدونه ...
مرد اونه که حرفش دوتا نشه ،
مرد اونه که شلوارشم دوتا نشه !
مرد اونی نیست که سیبیل داره ؛ مرد اونیه که جیگر داره ....
مرد اونیه که جا خالی نده واسه اونایی که بهش تکیه کردن !
به نظر من مرد به معنای واقعی کلمه واژه ای نیست که در جنسیت بگنجد ....
چه بسا زن هایی که از صد مرد هم مردتر بوده اند !
پس مرد بودن کار سختیست ... !!!

روز مرد مبارک
 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 10 صفحه بعد
پيوندها


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 46
بازدید هفته : 113
بازدید ماه : 110
بازدید کل : 13669
تعداد مطالب : 194
تعداد نظرات : 74
تعداد آنلاین : 1