خنده بازار موش موشی
جمعه 9 دی 1390برچسب:, :: 13:26 :: نويسنده : موش موشی
جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود. یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.
مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟
دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی
حرف های مافوق اثری نداشت و ...

سرباز به نجات دوستش رفت. به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند

افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، دوستت مرده! خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی

سرباز در جواب گفت: قربان ارزشش را داشت

منظورت چیه که ارزشش را داشت!؟ می شه بگی؟

سرباز جواب داد: بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم هنوز زنده بود، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم.

اون گفت: " جیم .... من می دونستم که تو به کمک من می آیی

جمعه 9 دی 1390برچسب:, :: 12:58 :: نويسنده : موش موشی

از گورخرى پرسيدم:

تو سفيدى راهراه سياه دارى، يا اينکه سياهى راهراه سفيد داری؟

گورخر به جاى جواب دادن پرسيد:

 تو خوبى فقط عادتهاى بد دارى، يا اينکه بدى و چند تا عادت خوب داری؟
 ساکتى بعضى وقتها شلوغ میکنى، يا شيطونى بعضى وقتها ساکت میشی؟
 ذاتاً خوشحالى بعضى روزها ناراحتى، يا ذاتاً افسردهاى بعضى روزها خوشحالی؟
 لباسهات تميزند فقط پيرهنت کثيفه، يا کثيفن و شلوارت تميزه؟

و گورخر پرسيد و پرسيد و پرسيد، و پرسيد و پرسيد و بعد رفت.

ديگه هيچ وقت از گورخرها درباره راهراهاشون چيزى نمیپرسم..

 سيلور اشتاين

چهار شنبه 7 دی 1390برچسب:, :: 23:37 :: نويسنده : موش موشی


آن روز صبح یک دسته صورتحساب تازه رسیده بود . نامه شرکت بیمه ، از لغو شدن قرارداد هایشان خبر می داد.

 

 

  زن آه کشید و با نگرانی از جا برخاست تا شوهرش را در جریان بگذارد. آشپزخانه بوی گاز می داد.

 

 

  روی میز کار شوهرش نامه ای پیدار کرد .

    «...پول بیمه عمر من برای زندگی تو و بچه ها کافی خواهد بود...»

 

 

  نوشته Monica Ware

  ترجمه گیتا گرگانی

چهار شنبه 7 دی 1390برچسب:, :: 23:36 :: نويسنده : موش موشی

وقتی بیدار شدم تمام تنم درد می کرد و می سوخت. چشم هایم را بازکردم و دیدم پرستاری کنار تختم ایستاده.

اوگفت:«آقای فوجیما . شما خیلی شانس آوردید که دو روز پیش از بمباران هیروشیما جان به در بردید. حالا در این بیمارستان در امان هستید.»

با ضعف پرسیدم :« من کجا هستم؟»

آن زن گفت :« در ناگازاکی»


نوشته Alan E Mayer

ترجمه گیتا گرگانی

 توضیح  :

بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی دو عملیات اتمی بودند که در زمان جنگ جهانی دوم به دستور هری ترومن، رئیس جمهور وقت آمریکا، علیه امپراتوری ژاپن انجام گرفتند. در این دو عملیات‌، دو بمب اتمی بر روی شهر هیروشیما و سه روز بعد بر روی شهر  ناگازاکی انداخته شد که باعث کشتار گسترده شهروندان این دو شهر گردید. حدود ۲۲۰٬۰۰۰ نفر در اثر این دو بمباران اتمی جان باختند که بیشتر آنان را شهروندان غیرنظامی تشکیل می‌دادند. بیش از نیمی از قربانیان بلافاصله هنگام بمباران کشته شدند و بقیه تا پایان سال ۱۹۴۵ بر اثر اثرات مخرب تشعشعات رادیواکتیو جان خود را از دست دادند.

شهر ناگازاکی در ایران به اشتباه ناکازاکی خوانده می شود .

چهار شنبه 7 دی 1390برچسب:, :: 23:34 :: نويسنده : موش موشی

یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد.

با خودم گفتم: 'کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!'

من برای آخر هفته ­ام برنامه‌ ریزی کرده بودم. (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌

همینطور که می رفتم،‌ تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد.

عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، ‌روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، ‌یه قطره درشت اشک در چشمهاش دیدم.

همینطور که عینکش را به دستش می‌دادم، گفتم: ' این بچه ها یه مشت آشغالن!'

او به من نگاهی کرد و گفت: ' هی ، متشکرم!' و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود.

من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانه‌ی ما زندگی می کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟

او گفت که قبلا به یک مدرسه‌ی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم. ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم.

او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد.

ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارک را می شناختم، بیشتر از او خوشم می‌آمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند.

صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارک را با حجم انبوهی از کتابها دیدم. به او گفتم:' پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی،‌با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری!' مارک خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت.

در چهار سال بعد، من و مارک بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. مارک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک.

من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد.

او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم.

مارک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم.

من مارک را دیدم. او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند.

حتی عینک زدنش هم به او می آمد. همه‌ی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می کردم!

امروز یکی از اون روزها بود. من میدیم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است. بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: ' هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!'

او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد( همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: ' مرسی'.

گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد: ' فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یک مربی ورزش... اما مهمتر از همه، دوستانتان...

من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن، بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم.'

من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم، در حالیکه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می کرد. به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بکشد. او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش بعدا ً وسایل او را به خانه نیاورد.

مارک نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد.

او ادامه داد: 'خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث، باز داشت.'

من به همهمه‌ ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم، در حالیکه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد.

پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس.

من تا آن لحظه عمق این لبخند را درک نکرده بودم.

هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست کم نگیرید. با یک رفتار کوچک، شما می توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن.

چهار شنبه 7 دی 1390برچسب:, :: 23:24 :: نويسنده : موش موشی

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند.
بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند: که دیگر چاره ای نیست شما به زودی خواهید مرد.
دو قورباغه این حرفها را نشنیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر مدام می گفتند: که دست از تلاش بردارند چون نمی توانند از گودال خارج شوند و خیلی زود خواهند مرد. بالاخره یکی از دو قورباغه تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.
 اما قورباغه دیگر با تمام توان برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. هر چه بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بیشتر فایده ای ندارد او مصمم تر می شد تا اینکه بالاخره از گودال خارج شد. وقتی بیرون آمد. بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نمی شنیدی؟
 معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند.

یک شنبه 6 آذر 1390برچسب:, :: 22:7 :: نويسنده : موش موشی
موضوع انشا: عزدواج
هر وقت من یك كار خوب می كنم مامانم به من می گوید بزرگ كه شدی برایت یك زن خوب می گیرم.
تا به حال من پنج تا كار خوب كرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است.
حتمن ناسرادین شاه خیلی كارهای خوب می كرده كه مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم كه اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان همیشه می گوید مشكلات انسان را آدم می كند.
در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم.
از لهاز فكری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فكر ندارد كه به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود.
در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند كه كارشان به تلاغ كشیده شده و چه بسیار آدم های كوچكی كه نكشیده شده. مهم اشق است ! اگر اشق باشد دیگر كسی از شوهرش سكه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان در می آید من تا حالا كلی سكه جم كرده ام و می خواهم همان اول قلكم را بشكنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم.
مهریه و شیر بلال هیچ كس را خوشبخت نمی كند.
همین خرج های ازافی باعث می شود كه زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی دایی مختار با پدر خانومش حرفش بشود. دایی مختار می گفت پدر خانومش چتر باز بود.. خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی كم بوده كه نتوانسته خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق كرده ایم كه بجای شام عروسی چیپس خلالی نمكی بدهیم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتی می خوری خش خش هم می كند!
اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یك زیر زمینی بگیرد. میگفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می خواست برود بالا! حتمن از زیر زمینی می ترسید. ساناز هم از زیر زمینی می ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یك خانه درختی درست كردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شكست. از آن موقه خاله با من قهر است.
قهر بهتر از دعواست. آدم وقتی قهر می كند بعد آشتی می كند ولی اگر دعوا كند بعد كتك كاری می كند بعد خانومش می رود دادگاه شكایت می كند بعد می آیند دایی مختار را می برند زندان! البته زندان آدم را مرد می كند.عزدواج هم آدم را مرد می كند، اما آدم با عزدواج مرد بشود خیلی بهتر است!

این بود انشای من.
شنبه 28 آبان 1390برچسب:, :: 20:25 :: نويسنده : موش موشی

یه روز یه زن و مرد ماشینشون تصادف ناجوری میکنه و هر دو ماشین به شدت داغون میشه، ولی هر دو نفر سالم میمونن.
وقتی که از ماشینشون پیاده میشن و صحنه تصادف رو میبینن، مرد میگه:
- ببین چیکار کردی خانم! ماشینم داغون شده!
- آه چه جالب، شما یه مرد هستید!
مرد با تعجب میگه:
- بله، چطور مگه؟
- چقدر عجیب! همه چیز داغون شده ولی ما دو نفر کاملاً سالم هستیم!
- منظورتون چیه؟
- این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینجوری با هم ملاقات کنیم و آشنا بشیم!
مرد با هیجان زیادی میگه:
- اوه بله، کاملاً موافقم! این حتماً نشونه خوبیه!
زن دوباره نگاهی به ماشین میکنه و میگه:
- یه معجزه دیگه! ماشین من کاملاً داغون شده ولی این بطری مشروب کاملاً سالمه! این یعنی باید این آشنایی رو جشن بگیریم!
- بله بله، حتماً همینطوره! کاملاً موافقم!
زن در بطری رو باز میکنه و به طرف مرد تعارف میکنه، مرد هم بطری رو تا نصف سر میکشه و برمیگردونه به زن.
ولی زن در بطری رو میبنده و دوباره برمیگردونه به مرد! مرد با تعجب میگه:
- مگه شما نمینوشین؟
زن با شیطنت خاصی میگه:
- نه عزیزم، فکر کنم الان بهتره منتظر پلیس باشیم !!!!

شنبه 28 آبان 1390برچسب:, :: 19:52 :: نويسنده : موش موشی
اینروزا دختر و پسرها از عشق و دوستی هیچ نفعی نمیبرند اونایی که منفعت میبرند: رستورانها کافی شاپها ایرانسل و همراه اول !!!
به سلامتی پدری که لباس خاکی و کثیف میپوشه میره کارگری برای سیر کردن شکم بچه اش ، اما بچه اش خجالت میکشه به دوستاش بگه این پدرمه
چند روز پیش سرخیابون یه امبولانس قبرستون از بغلم رد شد رو شیشه ش نوشته بود : تا حالا فکر کردی اخرین مدل ماشینی که سوار میشی چیه؟!
زورنزن : مسافر خودمی.
شرمنده می کند فرزند را دعای خیر مادر در کنج خانه سالمندان!!!! به سلامتي همه پدر و مادرايي كه خيلي وقته تنهان تو خونه سالمندان )):
دقت کردی از بیرون اومدی سردته میچسبی به بخاری یا رادیاتور یکم گرمت می کنه بعد می سوزونتت ... آدما هم همینطورند زیادی بهشون نزدیک شی میسوزوننت
اگه یکی تو رو نمیخواد دلیل این نیست که تو خواستنی نیستی، هستی !  اما توی یه مسیر اشتباهی خوردی به پست آدم‌ اشتباهی
میری خودکار بیک میخری ۱۰۰ تومن، ولی‌ لاک غلط گیر ۸۰۰ تومن. تو این زندگی‌ حتی رو کاغذ هم اشتباه کنی‌ برات گرون تموم می‌شه
بخشش از بزرگان است .. من بخشیدم و هیچکس بهم نگفت چقدر بزرگ شدی .. همه گفتند بلد نبودی حقتو بگیری .. بیعرضه
لزومی نداره من همونی باشم که تو فکر میکنی من همونیم که تو فکرشم نمیتونی بکنی
هر که را دیدم از مجنون و عشقش قصه گفت / کاش میگفتند در این ره، چه بر لیلا گذشت
یادت باشه که :  در زندگی یه روزی به عقب نگاه میکنی . به آنچه گریه دار بود میخندی
شنبه 28 آبان 1390برچسب:, :: 19:50 :: نويسنده : موش موشی
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید (( می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه میتوانم برای زندگی به انجا بروم)).
خداوند پاسخ داد از میان بسیاری از فرشتگا ن من یکی را برای تو در نظر گرفته ام .
او در انتظار تو است و از تو نگهداری میکند.
اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه.
کودک گفت: اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن واواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی است.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت اواز خواهد خواندو هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد.
خداوند او را نوازش کرد وگفت که فرشته تو زیباترین وشیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد. وبا دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت :وقتی می خواهم با شما صحبت کنم چه کنم؟
خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت :فرشته ات دستهایت را کنار هم می گذاردو به تو یاد می دهد چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند وپرسید :شنیده ام در زمین انسان های بد هم زندگی می کنند.
چه کسی از من محافظت میکند؟
فرشته ات از تو محافظت می کند حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
کودک با نگرانی ادامه داد:اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود
خداوند لبخند زد و گفت فرشته ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت گرچه من همواره در کنار تو خواهم بود
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد . کودک می دانست که باید به زودی سفرش را اغاز کند.
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوندپرسید:خدایا اگر باید همین الان بروم لطفا نام فرشته ام را بگویید.
خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد :نام فرشته ات اهمییتی ندارد به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی..

دو شنبه 16 آبان 1390برچسب:, :: 10:14 :: نويسنده : موش موشی

دو شنبه 16 آبان 1390برچسب:, :: 10:14 :: نويسنده : موش موشی

در قرون وسطا کشيشان بهشت را به مردم مي‌فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولي قسمتي از بهشت را از آن خود مي‌کردند.
 فرد دانايي که از اين ناداني مردم رنج مي‌برد دست به هر عملي زد نتوانست مردم را از انجام اين کار احمقانه باز دارد تا اينکه فکري به سرش زد...
 به کليسا رفت و به کشيش مسئول فروش بهشت گفت:قيمت جهنم چقدره؟کشيش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!مرد دانا گفت: بله جهنم. کشيش بدون هيچ فکري گفت: 3 سکه مرد سراسيمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهيد.کشيش روي کاغذ پاره اي نوشت: سند جهنم.. مرد با خوشحالي آن را گرفت از کليسا خارج شد.
 به ميدان شهر رفت و فرياد زد: من تمام جهنم رو خريدم اين هم سند آن است. ديگر لازم نيست
 بهشت را بخريد چون من هيچ کس را داخل جهنم راه نمي‌دهم...!

شنبه 30 مهر 1390برچسب:, :: 19:8 :: نويسنده : موش موشی

میگن یه روز جبرئیل میره پیش خدا گلایه میکنه که: آخه خدا، این چه وضعیه آخه؟ ما یک مشت ایرونی داریم توی بهشت که فکر میکنن اومدن خونه باباشون! به جای لباس و ردای سفید، همه شون لباس های مارک دار و آنچنانی میخوان! هیچ کدومشون از بالهاشون استفاده نمیکنن، میگن بدون ‘بنز’ و ‘ب ام و’ جایی نمیرن! اون بوق و کرنای من هم گم شده…
یکی از همین ها دو ماه پیش قرض گرفت و رفت دیگه ازش خبری نشد! آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم… امروز تمیز میکنم، فردا دوباره پر از پوست تخمه و هسته هندونه و پوست خربزه است! من حتی دیدم بعضیهاشون کاسبی هم میکنن و حلقه های بالای سرشون رو به بقیه میفروشن …
خدا میگه: ای جبرئیل! ایرانیان هم مثل بقیه، فرزندان من هستند و بهشت به همه فرزندان من تعلق داره. اینها هم که گفتی، خیلی بد نیست! برو یک زنگی به شیطان بزن تا بفهمی درد سر واقعی یعنی چی!!!
جبرئیل میره زنگ میزنه به جناب شیطان… دو سه بار میره روی پیغامگیر تا بالاخره شیطان نفس نفس زنان جواب میده: جهنم، بفرمایید؟
جبرئیل میگه: آقا سرت خیلی شلوغه انگار؟
شیطان آهی میکشه و میگه: نگو که دلم خونه… این ایرونیها اشک منو در آوردن به خدا! شب و روز برام نگذاشتن! تا روم رو میکنم این طرف، اون طرف یه آتیشی به پا میکنن! تا دو ماه پیش که اینجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتیش بازی!… حالا هم که… ای داد!!! آقا نکن! بهت میگم نکن!!! جبرئیل جان، من برم …. اینها دارن آتیش جهنم رو خاموش میکنن که جاش کولر گازی نصب کنن!!!

شنبه 30 مهر 1390برچسب:, :: 19:4 :: نويسنده : موش موشی

شما یادتون نمیاد، کاغذ باطله و نون خشکه میدادیم به نمکی ، نمک بهمون میداد بعدش هم نمک ید دار اومد که پیشرفت کرده بود نمک ید دار میداد، تابستونها هم دمپایی پاره میگرفت جوجه های رنگی میداد.


شما یادتون نمیاد، آخر همه فیلم ویدئو*ها شو ضبط میکردن.

شما یادتون نمی یاد، بچه که بودیم می خواستیم بریم حموم باید ۱ ساعت قبل بخاری تو حموم روشن میکردیم.

شما یادتون نمیاد، کیک می خریدیم پونزه زار. کاغذ زیرش رو هم می جویدم!

شما یادتون نمیاد آسیاب بشین میشینم، آسیاب پاشو پامیشم، آسیاب بچرخ میچرخم، آسیاب پاشو،پا نمیشم؛ جوون ننه جون، پا نمیشم؛… جوونه قفل چمدون،پامیشم..آسیاب تند ترش کن، تندتر تندترش کن!

شما یادتون نمیاد موقع امتحان باید بین خودمون و نفر بغلی کیف میزاشتیم رو میز که تقلب نکنیم.

شما یادتون نمیاد؛ جمعه شبا سریال جنگجویان کوهستان رو، فرداش همه تو مدرسه جوگیر بودیم.

شما یادتون نمیاد ، پیک نوروزی که شب عید میدادن دستمون حالمونو تا روز آخر عید میگرفتن !

شما یادتون نمیاد، اون قایق ها رو که توش نفت میریختیم و با یه تیکه پنبه براش فتیله درست میکردیم و بعد روشنش میکردیم و میگذاشتیمش تو حوض. بعدش هم پت پت صدا میکرد و حرکت میکرد و ما هم کلی خر کیف میشدیم..!!!

شما یادتون نمیاد اونجا که الان برج میلاد ساختن، جمعه ها موتورهای کراس میومدن تمرین و نمایش. عشقمون این بود که بریم اونا رو ببینیم. راستی چی شدن اینا؟

شما یادتون نمیاد، این چیه این چی چیه؟ کفش نهرین بچه ها, شما هم میخواین؟ بـــــله..

شما یادتون نمیاد سریال آیینه ، دو قسمتی بود اول زن و شوهر ها بد بودند و خیلی دعوا میکردند بعد قسمت دوم : زندگی شیرین می شود بود و همه قربون صدقه هم می رفتند. یه قسمتی بود که زن و شوهر ازدواج کرده بودند همه براشون ساعت دیواری اورده بودند. بعد قسمت زندگی شیرین میشود جواد خدایاری و مهین شهابی برای زوج جوان چایی و قند و شک…ر بردند همه از حسن سلیقه این دو نفر انگشت به دهان موندند و ما باید نتیجه میگرفتیم که چایی بهترین هدیه عروسی می تونه باشه.

شما یادتون نمیاد: ستاره آی ستاره پولک ابر پاره، به من بگو وقتی که خواب نبودی بابامو تو ندیدی؟دیدمش از اونجا رفت اون بالا بالاها رفت بالا پیش خدا رفت خدا که مهربونه پیش بابام میمونه گریه نمیکنم من که شاد نباشه دشمن

شما یادتون نمیاد چرخ فلکی که چرخو فلکش رو میاورد ۴ تا جا بیشتر نداشت و با دست میچرخوندش.

شما یادتون نمیاد، همیشه کفش پاشنه بلندای مامانمونو می پوشیدیم و احساس بزرگی بهمون دست میداد.

شما یادتون نمیاد چکمه پلاستیکی که مامانا از کفش ملی میخریدند پامون میکردند.

شما یادتون نمیاد… فیلم ویدئو که یواشکی زیرپیرهنمون قایم می کردیم؛بعدم می گفتیم کیفیتش آینه س!

شما یادتون نمیاد…جنازه از ویدئو راحت تر جا به جا می شد!

شما یادتون نمیاد شیشه های همه خونه ها چسب ضربدری داشت.

شما یادتون نمیاد…تا پلیس میدیدم صدای ضبط ماشین رو کم میکردیم!

شما یادتون نمیاد که چه حالی ازت گرفته می شد وقتی تعطیلات عید تموم داشت تموم می شد و یادت می آمد پیک نوروزیت را با اون همه تکالیفی که معلمت بهت داده رو هنوز انجام ندادی واقعا که هنوزم وقتی یادم می یاد گریم می گیره.

شما یادتون نمیاد،انگشتامونو تو هم کلید میکردیم یکیشونو قایم میکردیم اینو میخوندیم: بر پاااا…بر جاااا…. کی غایبه؟ مرجاااان…دروغ نگو من اینجااام…

شما یادتون نمیاد، چقدر زجر آور بود شنیدن آهنگ مدرسه ها وا شده اونم صبح اول مهر.

شما یادتون نمیاد به زور می بردنموم نماز،ما هم برای اینکه نریم می رفتیم تو دستشویی ها قایم می شدیم!

شما یادتون نمیاد، توی سریال در پناه تو وقتی بابای مریم سیلی آبداری زد به رامین چقدر خوشحال شدیم!

شما یادتون نمیاد, سریال روزی روزگاری که پخش میشد تیکه کلام رایج بین مردم شده بود “التماس نکن”

شما یادتون نمیاد، تو بلفی و لیلیبیت.. عمو دکتره همیشه مست و پاتیل بود! دماغش همیشه قرمز بود و بطزی مشـ.روبـش دستش!

شما یادتون نمیاد، زنگ آخر که می شد کیف و کوله رو مینداختیم رو دوشمون و منتظر بودیم زنگ بخوره تا اولین نفری باشیم که از کلاس میدوه بیرون.

شما یادتون نمیاد، خانواده آقای هاشمی رو که میخواستن از نیشابور برن کازرون، تو کتاب تعلیمات اجتماعی.

شما یادتون نمیاد آتروپات رو که گرم میکرد.

شما یادتون نمیاد ولی سره کلاس انشاء که میشد اگه نوشته بودیم دل تو دلمون نبود معلم صدا بزنه ولی اگه ننوشته بودیم زنگ استراحت دل درد میگرفتیم!

شما یادتون نمیاد یک مدت از این مداد تراش رو میزی ها مد شده بود هرکی از اونا داشت خیلی با کلاس بود.

شما یادتون نمیاد، بازی اسم فامیل. میوه:ریواس. غذا:ریواس پلو…..!

شما یادتون نمیاد دبستان که بودیم معلم بهداشت یه ساعتایی می اومد با مدادامون لای موهامونو نگاه می کرد.

شما یادتون نمیاد، دبستان بودیم اول کتاب فارسی نوشته بود امید من به شما دبستانی هاست! رفتیم دبیرستان دوباره اول کتاب فارسی نوشته بود امید من به شما دبیرستانی هاست – خدا رحمتت کنه اما بالاخره امیدت به کی بود!؟؟

شما یادتون نمیاد، بچه که بودیم همیشه وقتی دامن می پوشیدیم .. مامان مرتب تذکر می داد درست بشین دختر!!

شما یادتون نمیاد! روی فیلمای عروسی، موقعی که دوماد داشت حلقه رو توی انگشت عروس می کرد؛ آهنگ یه حلقه طلایی معین و می ذاشتن.

شما یادتون نمیاد:قبل از شروع برنامه یه مجری میومد اولش شعر می خوند بعد هم برنامه ها رو پشت سر هم اعلام می کرد…آخرشم می گفت شما رو به دیدن برنامه ی فلان دعوت می کنم..

شما یادتون نمیاد تو فیلم سازدهنی مرده با دوچرخه توکوچه ها دور میزدو میخوند:دِریااااااا موجه کا کا.. دِریا موجه.

شما یادتون نمیاد، تو نیمکت ها باید سه نفری می نشستیم بعد موقع امتحان نفر وسطی باید میرفت زیر میز.

شما یادتون نمیاد، این آواز مُد شده بود پسرا تو کوچه میخوندن: آآآآآی نسیم سحری صبر کن، مارا با خود ببر از کوچه ها،آآآی…

شما یادتون نمیاد، سرمونو می گرفتیم جلوی پنکه می گفتیم: آ آ آ آ آ آآآآآ

شما یادتون نمیاد، مراد برقی عاشق محبوبه بود، وقتی سریال مراد برقی شروع میشد پرنده تو خیابونها پر نمی*زد.

شما یادتون نمیاد ولی نوک مداد قرمزای سوسمار نشانُ که زبون میزدی خوش رنگ تر میشد

شنبه 23 مهر 1390برچسب:, :: 19:48 :: نويسنده : موش موشی

آسان  ترین راه آشنایی ، یک سلام است ، ولی گرم و صمیمی .

 آسان ترین راه قدردانی ، یک تشکر ساده است ، ولی خالص و صمیمانه .

 آسان ترین راه عذر خواهی ، عدم تکرار اشتباه قبلی است .

 آسان ترین راه ابراز عشق ، به زبان آوردن آن است .

 آسان ترین راه رسیدن به هدف ، خط مستقیم است .

 آسان ترین راه پول در آوردن ، آن است که همواره در کارت رعایت انصاف را بکنی .

 آسان ترین راه احترام ، اجتناب از گزافه گویی و گنده گویی است .

 آسان ترین راه جلب محبت ، آن است که تو نیز متقابلا عشق بورزی و محبت کنی .

 آسان ترین راه مبارزه با مشکلات ، روبرو شدن با آنهاست نه فرار .

 آسان ترین راه رسیدن به آرامش ، آن است که سالم و بی غل و غش زندگی کنی .

 آسان ترین دوستی ، همیشه بهترین دوستی نیست . این را به خاطر بسپار .

 آسان ترین بحث ، بحث در باره چیزهای خوب و امیدوار کننده است .

 آسان ترین برد ، آن است که خود را از پیش بازنده ندانی .

 آسان ترین راه خوب زیستن ، ساده زیستن است .

 آسان ترین راه دوری از گناه ، آن است که همیشه بدانی چیزی به نام وجدان داری .

 آسان ترین و در عین حال با ارزش ترین عشق ، بی ریا ترین آن است .

 آسان ترین راه بودن ، آن است که حس بودن همیشه در وجودت شعله ور باشد .

 آسان ترین راه راحت بودن ، آن است که خودت را همانطور که هستی بپذیری و در همه حال خودت باشی .

 و بالاخره

 آسان ترین راه خوشبخت زیستن ، آن است که همان طور که برا خودت ارزش قایلی ، برای دیگران نیز ارزش قایل شوی بدون توجه به موقعیت طرف مقابل .

 حالا کمی مکث کنید و ببینید که به همین راحتی می توانید آسان و ساده روزگار را به خوشی سپری کنید.؟؟؟؟!!!!!

شنبه 23 مهر 1390برچسب:, :: 19:46 :: نويسنده : موش موشی

 

با تشکر از reza-19 

یه پسربچه کلاس اولی به معلمش میگه :
خانوم معلم من باید برم کلاس سوم
معلمش با تعجب میپرسه برای چی ؟
اونم میگه :
آخه خواهر من کلاس سومه اما من از اون بیشتر میدونم و باهوش ترم
توی زنگ تفریح معلمه به مدیر مدرسه موضوع رو میگه اونم خوشش میاد میگه بچه رو بیار تو دفتر من چند تا تست ازش بگیریم ببینیم چی میگه
معلمه زنگ بعد پسره رو میبره تو دفتر بعد خانوم مدیره شروع میکنه به سوال کردن
خوب پسرم بگو ببینم سه سه تا چند تا میشه اونم میگه نه تا
دوباره میپرسه نه هشت تا چند تا میشه اونم میگه هفتادو دو تا
همینجوری سوال میکنه و پسره همه رو جواب میده دیگه کف میکنه به معلمش میگه به نظر من این میتونه بره کلاس سوم
خانوم معلم هم میگه بزار حالا چند تا من سوال کنم
میگه پسرم اون چیه که گاو چهار تا داره اما من دو تا دارم؟
مدیره ابروهاشو بالا میندازه که پسره جواب میده :
پا
دوباره خانوم معلمه میپرسه:
پسرم اون چیه که تو توی شلوارت داری اما من تو شلوارم ندارم
مدیره دهنش از تعجب باز میشه که پسره جواب میده :
جیب
دوباره خانوم معلمه سوال میکنه:
اون چه کاریه که مردها ایستاده انجام میدن اما زن ها نشسته و سگ ها روی سه پا
تا مدیره بیاد حرف بیاره وسط پسره جواب میده :
دست دادن
باز معلمه سوال میکنه :
بگو ببینم اون چیه که وفتی میره تو سفت و قرمزه اما وفتی میاد بیرون شل و چسبناک
مدیره با دهان باز از جاش بلند میشه که بگه این چه سوالیه که پسره میگه:
آدامس بادکنکی
دیگه مدیره طاقت نمیاره میگه بسه دیگه این بچه رو بزارید کلاس پنجم
من خودم همه سوالهای شمارو غلط جواب دادم!

 

با تشکر ویژه از reza-19 عزیز

سه شنبه 19 مهر 1390برچسب:, :: 13:2 :: نويسنده : موش موشی

پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند …
 چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند.
 آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد، تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید»
 پادشاه بیرون رفت و در را بست.
 سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند.
 اعدادی روی قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند.
 نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود!
 آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است.
 او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد.
 پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،باز شد و بیرون رفت!!!
 و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند.
 آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته!
 وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته و من نخست وزیرم را انتخاب کردم».
 آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند: «چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل کند؟»
 مرد گفت: «مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس را کردم فقط در سکوت مراقبه کردم. کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟
 نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت؛هرگز از آن بیرون نخواهی رفت.
 پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است».
 پادشاه گفت: «آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید؛ در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید. این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد».

سه شنبه 19 مهر 1390برچسب:, :: 13:1 :: نويسنده : موش موشی

خانمها چطور نیمرو درست میکنن؟

 1- توی ماهیتابه روغن میریزن
 2- اجاق گاز زیر ماهیتابه رو روشن میکنن
 3- تخم مرغها رو میشکنن و همراه نمک توی ماهیتابه میریزن
 4- چند دقیقه بعد نیمروی آماده رو نوش جان میکنن

 آقایون چطور نیمرو درست میکنن؟

 1- توی کابینتهای بالایی آشپزخونه دنبال ماهیتابه میگردن
 2- توی کابینتهای پایینی دنبال ماهیتابه میگردن و بلاخره پیداش میکنن
 3- ماهیتابه رو روی اجاق گاز میذارن
 4- توی ماهیتابه روغن میریزن
 5- توی یخچال دنبال تخم مرغ میگردن
 6- یه دونه تخم مرغ پیدا میکنن
 7- چند تا فحش میدن
 8- دنبال کبریت میگردن
 9- با فندک اجاق گاز رو روشن میکنن و بوی سرکه همراه دود آشپزخونه رو بر میداره
 10- ماهیتابه رو میشورن (بگو چرا روغنش بوی ترشی میداد )!
 11- ماهیتابه رو روی اجاق گاز میذارن و توش روغن واقعی میریزن
 12- تخم مرغی که از روی کابینت سر خورده و کف آشپزخونه پهن شده رو با دستمال پاک میکنن
 13- چند تا فحش میدن و لباس میپوشن
 14- میرن سراغ بقالی سر کوچه و 20 تا تخم مرغ میخرن و برمیگردن
 15- تلویزیون رو روشن میکنن و صداش رو بلند میکنن
 16- روغن سوخته رو میریزن توی سطل و دوباره روغن توی ماهیتابه میریزن
 17- تخم مرغها رو میشکنن و توی ماهیتابه میریزن
 18- دنبال نمکدون میگردن
 19- نمکدون خالی رو پیدا میکنن و چند تا فحش میدن
 20- دنبال کیسهء نمک میگردن و بلاخره پیداش میکنن
 21- نمکدون رو پر از نمک میکنن
 22- صدای گزارشگر فوتبال رو میشنون و میدون جلوی تلویزیون
 23- نمکدون رو روی میز میذارن و محو تماشای فوتبال میشن
 24- بوی سوختگی رو استشمام میکنن و میدون توی آشپزخونه
 25- چند تا فحش میدن و تخم مرغهای سوخته رو توی سطل میریزن
 26- توی ماهیتابه روغن و تخم مرغ میریزن
 27- با چنگال فلزی تخم مرغها رو هم میزنن
 28- صدای گــــــــــل رو از گزارشگر فوتبال میشنون و میدون جلوی
 تلویزیون 29- سریع برمیگردن توی آشپزخونه
 30- تخم مرغهایی که با ذرات تفلون کنده شده توسط چنگال مخلوط شده رو توی سطل میریزن
 31- ماهیتابه رو میندازن توی سینک
 32- دنبال ظرفهای مسی میگردن
 33- قابلمهء مسی رو روی اجاق گاز میذارن و توش روغن و تخم مرغ میریزن
 34- چند دقیقه به تخم مرغها زل میزنن
 35- یاد نمک میفتن و میرن نمکدون رو از کنار تلویزیون برمیدارن
 36- چند ثانیه فوتبال تماشا میکنن
 37- یاد غذا میفتن و میدون توی آشپزخونه
 38- روی باقیماندهء تخم مرغی که کف آشپزخونه پهن شده بود لیز میخورن
 39- چند تا فحش میدن و بلند میشن
 40- نمکدون شکسته رو توی سطل میندازن
 41- قابلمه رو برمیدارن و بلافاصله ولش میکنن
 42- چند تا فحش میدن و انگشتهاشون که سوخته رو زیر آب میگیرن
 43- با یه پارچهء تنظیف قابلمه رو برمیدارن
 44- پارچه رو که توسط شعله آتیش گرفته زیر پاشون خاموش میکنن
 45- نیمروی آماده رو جلوی تلویزیون میخورن و چند تا فحش میدن

سه شنبه 19 مهر 1390برچسب:, :: 12:54 :: نويسنده : موش موشی

در روزگاری که خنده ی مردم از زمین خوردن توست ، برخیز تا بگریند . . .
 کوروش کبیر
 *********************************************
 درصد کمی از انسانها نود سال زندگی می کنند
 مابقی یک سال را نود بار تکرار می کنند . . .
 ****************************
 نصف اشباهاتمان ناشی از این است که وقتی باید فکر کنیم ، احساس می کنیم
 و وقتی که باید احساس کنیم ، فکر می کنیم . . .
******************************
 سر آخر، چیزی که به حساب می آید تعداد سالهای زندگی شما نیست
 بلکه زندگی ای است که در آن سالها کرده اید . . .
*******************************
 وفادارترین زن ها نه موطلایی ها هستند، نه مو خرمایی ها و نه مو مشکی ها
 بلکه مو خاکستری ها هستند!
 چارلی چاپلین
***********************************
 همیشه در زندگیت جوری زندگی کن که ” ای کاش” تکیه کلام پیریت نشود . . .
********************************
 چه داروی تلخی است وفاداری به خائن
 صداقت با دروغگو
 و مهربانی با سنگدل . . .
 *******************************
 رابطه ای رو که مرده ، هر ۵ دقیقه ۱ بار نبضشو نگیر
 دیگه مرده . . .
 **********************************
 مشکلات امروز تو برای امروز کافی ست، مشکلات فردا را به امروز اضافه نکن
 عيسي مسيح
**************************************************
 اگر حق با شماست خشمگین شدن نیازی نیست
 و اگر حق با شما نیست ، هیـچ حقی برای عصبانی بودن ندارید . . .
 ********************************************
 ما خوب یاد گرفتیم در آسمان مثل پرندگان باشیم و در آب مثل ماهیها
 اما هنوز یاد نگرفتیم روی زمین چگونه زندگی کنیم
 ( ریچارد نیکسون )
 ***********************************
 فریب مشابهت روز و شب‌ها را نخوریم
 امروز، دیروز نیست
 و فردا امروز نمی‌شود . . .
 *************************************
 یادمان باشد که : آن هنگام که از دست دادن عادت می شود
 به دست آوردن هم دیگر آرزو نیست . . .
 ***********************************
 اگه یه روز حس کردی تویه یه زمان عاشق دونفری دومی انتخاب کن
 چون اگه واقعا عاشق اولی بودی به عشق دومی گرفتار نمیشدی !!
******************************************
 زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور
 و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان . . .
********************************************
 برای دوست داشتن وقت لازم است، اما برای نفرت گاهی فقط یک حادثه یا یک ثانیه کافی است . . .
**********************************************
 گاه در زندگی ، موقعیت هایی پیش میآید که انسان
 باید تاوان دعاهای مستجاب شده خود را بپــردازد . . .
**********************************************
 به یاد ندارم نابینایی به من تنه زده باشد
 اما هر وقت تنم به جماعت نادان خورد گفتند: “مگه کوری؟”
********************************************
 مادامی که تلخی زندگی دیگران را شیرین می کنی، بدان که زندگی می کنی . . .
***************************************************
 هیچ انتظاری از کسی ندارم! و این نشان دهنده ی قدرت من نیست !
 مسئله ، خستگی از اعتماد های شکسته است
*********************************************
 برای زنده ماندن دوخورشید لازم است .یکی دراسمان ویکی در قلب . . .
*******************************************
 در جستجوی قلبِ زیبا باش نه صورتِ زیبا
 زیرا هر آنچه زیباست همیشه خوب نمیماند
 امـا آنچه خوب است همیشه زیباست . . .

جمعه 15 مهر 1390برچسب:, :: 19:53 :: نويسنده : موش موشی
زن و شوهری دست در دست هم در جنگلی که دورِ دریاچه ای را گرفته بود قدم می زدند . درختان حصار خوبی درست کرده بودند.هوا گرم بود و کسی در آن حوالی دیده نمی شد .آنها در گوشه ای نشستند و صحبتهای خصوصی کردند ، که ناگهان صدای گوشخراشی شنیدند :
گروهان استتار شده ، گوش به فرمان من ... آماده ... قدم رو...
و تمام جنگل از آن منطقه دور شد


جمعه 15 مهر 1390برچسب:, :: 19:52 :: نويسنده : موش موشی

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه‌های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره.

 مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد. پسرک پرسید: "خانم، می‌توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن‌های حیاط خانه تان را به من بسپارید"؟

 زن پاسخ داد: "کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد"!

پسرک گفت: "خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می‌دهد انجام خواهم داد"!

 زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملاً راضی است.

 پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می‌کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.

مجدداً زن پاسخش منفی بود.

 پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.

  مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: "پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم".

 پسر جواب داد: "نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کنم

یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:, :: 22:3 :: نويسنده : موش موشی

یک يارو داشته از سر كار برميگشته خونه، يهو ميبينه يك جمع عظيمي دارن تشييع جنازه ميكنند، منتها يه جور عجيب غريبي .
 اول صف يك سري ملت دارن دو تا تابوت رو ميبرن، بعد يك مَرد با سگش راه ميره، بعد ازاون هم يك صف 500 متري از ملت دارن دنبالشون ميكن.
 يارو ميره پيش جناب سگ دار ، ميگه :
 تسليت عرض ميكنم قربان ، خيلي شرمندم . ميشه بگيد جريان چيه ؟
 مَرده ميگه : والله تابوت جلوييه خانممه، پشتيش هم مادر خانومم، هردوشون رو ديشب اين سگم پاره پاره كرد!
 مَرده ناراحت ميشه، همينجور شروع ميكنه پشت سر مَرده راه رفتن، بعد از يك مدت برميگرده ميگه :
 ببخشيد من خيلي براتون متاسفم ، ميدونم الانم وقت پرسيدن اينجور سوال ها نيست، ولي ممكنه من يك شب سگ شما رو قرض بگيرم؟!
 مَرده يك نگاهي بهش ميكنه، اشاره ميكنه به 500 متر جمعيت پشت سر، ميگه : برو ته صف

یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:, :: 15:21 :: نويسنده : موش موشی

پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت.

 وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.

 سپس از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟

 و همه دانشجویان موافقت کردند.

 سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار گرفتند؛ سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.

 بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگرپرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله".

 بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!" همه دانشجویان خندیدند.

 در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: " حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند – خدایتان، خانواده تان، فرزندانتان، سلامتیتان ، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود.

 اما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشينتان.

 ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده."

پروفسور ادامه داد: "اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین.

 همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین.

 اول مواظب توپ های گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند."

 یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟

 پروفسور لبخند زد و گفت: " خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه در زندگي شلوغ هم ، جائي برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست! "

  حالا با من یک قهوه میخوری؟

یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:, :: 15:20 :: نويسنده : موش موشی

گويند روزي پادشاهي اين سوال برايش پيش مي آيد و مي خواهد بداند که نجس ترين چيزها در دنياي خاکي چيست.

 براي همين کار وزيرش را مامور ميکند که برود و اين نجس ترين نجس ترينها را پيدا کند و در صورتي که آنرا پيدا کند و يا هر کسي که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد.

 وزير هم عازم سفر مي شود و پس از يکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به اين نتيجه رسيد که با توجه به حرفها و صحبتهاي مردم بايد پاسخ همين مدفوع آدميزاد اشرف باشد.

 عازم ديار خود مي شود در نزديکي هاي شهر چوپاني را مي بيند و به خود مي گويد بگذار از او هم سؤال کنم شايد جواب تازه اي داشت.

بعد از صحبت با چوپان، او به وزير مي گويد من جواب را مي دانم اما يک شرط دارد و وزير نشنيده شرط را مي پذيرد چوپان هم مي گويد تو بايد مدفوع خودت را بخوري وزير آنچنان عصباني مي شود که مي خواهد چوپان را بکشد ولي چوپان به او مي گويد تو مي تواني من را بکشي اما مطمئن باش پاسخي که پيدا کرده اي غلط است تو اين کار را بکن اگر جواب قانع کننده اي نشنيدي من را بکش.

 خلاصه وزير به خاطر رسيدن به تاج و تخت هم که شده قبول مي کند و آن کار را انجام مي دهد سپس چوپان به او مي گويد: " کثيف ترين و نجس ترين چيزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدي آنچه را فکر مي کردي نجس ترين است بخوري" !!!!

یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:, :: 15:19 :: نويسنده : موش موشی

زن جوانی بسته ای کلوچه و کتابی خرید و روی نیمکتی در قسمت ویژه فرودگاه نشست که استراحت و مطالعه کند تا نوبت پروازش برسد .

 در کنار او مردی نیز نشسته بود که مشغول خواندن مجله بود.وقتی او اولین کلوچه اش را برداشت، مرد نیز یک کلوچه برداشت.

 در این هنگام احساس خشمی به زن دست داد، اما هیچ نگفت فقط با خود فکر کرد: عجب رویی داره!هر بار که او کلوچه ای برداشت مرد نیز کلوچه ای برمی داشت. این عمل او را عصبانی تر می کرد، اما از خود واکنشی نشان نداد.وقتی که فقط یک کلوچه باقی مانده بود، با خود فکر کرد: “حالا این مردک چه خواهد کرد؟”

 مرد آخرین کلوچه را نصف کرد و نصف آن را برای او گذاشت!...زن دیگر نتوانست تحمل کند، کیف و کتابش را برداشت و با عصبانیت به سمت سالن رفت.وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت، در کیفش را باز کرد تا عینکش را بردارد، که در نهایت تعجب دید بسته کلوچه اش، دست نخورده مانده .تازه یادش آمد که اصلا بسته کلوچه اش را از کیفش درنیاورده بود


یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:, :: 14:58 :: نويسنده : موش موشی

روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را در باره انسانیت پرسیدند ، در جواب گفت : اگر زن یا مرد دارای اخلاق باشد : نمره یک میدهم:1

 اگر دارای زیبائی هم باشد یک صفرجلوی عدد یک میگذارم :10

 اگر پول هم داشته باشد یک صفردیگرجلوی عدد10 میگذارم :100

اگردارای اصل ونسب هم باشد یک صفردیگرجلوی عدد100 میگذارم :1000

 ولی اگر زمانی عدد 1 رفت ( اخلاق )؛ چیزی به جز صفر باقی نمیماند ، 000 و صفر هم به تنهائی هیچ است . و آن انسان هیچ ارزشی ندارد

یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:, :: 14:52 :: نويسنده : موش موشی

مردی با دوچرخه به خط مرزی رسید.او دو کیسه بزرگ همراه خود داشت.مآمور مرزی پرسید:در کیسه ها چه داری؟

 او گفت: شن.

  مآمور او را از دوچرخه پیاده کرده و چون به او مشکوک بود،یک شبانه روز او را بازداشت کرد،ولی پس از بازرسی فراوان،واقعآ جز شن چیز دیگری نیافت.

  بنابراین به او اجازه عبور داد.

 هفته بعد دو باره سرو کله همان شخص پیدا شد و بقیه ماجرا...

  این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار شد و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نشد.

  یک روز آن مآمور در شهر او را دید و پس از سلام و احوالپرسی،به او گفت: من هنوز هم به تو مشکوکم و میدانم که در کار قاچاق

بودی،راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟

  قاچاقچی گفت : دوچرخه!

 

 

 

 


حفره گلوری زمان پر شدن آب پشت سد و نیاز به خالی کردن مقداری آب از مخزن بکار می رود.

 

این حفره گلوری است که در کالیفرنیا واقع شده و بزرگترین حفره در دنیا می باشد، این حفره قادر به مکیدن ۱۴ - ۴۰۰ فوت مکعب (این مقدار بر اساس حدس و گمان تخمین زده شده است) در هر ثانیه است.

 

 

حفره در بالا سمت چپ تصویر قابل مشاهده است. حفره بزرگ کیمبرلی - جنوب افریقا


 

معدن تنگه بینگهام - یوتاه

 

 

 

 

ظاهراً بزرگترین حفره کنده شده بوسیله انسان در جهان است که ۱۰۹۷ متر عمق داشته و از معدنی که بیش از ۳ تن الماس از آن بدست آمده و در سال ۱۹۱۴ تعطیل شده بوجود آمده است.
مقدار زمین کنده شده بوسیله انسان ۲۲/۵ میلیون تن تخمین زده شده است.

 


 

 

این معدن ظاهراً بزرگترین حفاری انسان در کره خاکی باشد.
حفاری در سال ۱۸۶۳ شروع و هم اکنون ادامه دارد که حفره پیوسته بزرگ و بزرگتر می شود.
هم اکنون حفره ۳/۴ مایل عمق و ۲/۵ مایل درازا دارد.
حفره آبی بزرگ - بلیز


با تشکر از reza-19 عزیز

 


نتیجه اخلاقی:

بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه


که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن.

آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدن هستیم که

خودمون (عملا) هیچ کاری انجام نمی دیم

 


یک روز سه لاک پشت که باهم دوست بودن تصمیم گرفتند برای

 گردش به مسافرت بروند مدتی طول کشید تا انها برای سفر اماده

 شوند .انها بالاخره بعد از سه سال به جایی که قصد مسافرت داشتند

 رسیدند حدود شش ماه محل اقامتشان را تمیز کردند وسبد غذا را باز

 کردند که غذا بخورند که یک دفعه متوجه شدند که نمک نیاورده اند!!!!

 
خوردن غذا بدون نمک یک فاجعه بود و همه انها در این مورد موافق

بودند .بعداز یک بحث طولانی جوانترین لاک پشت برای اوردن نمک

 انتخاب شد زیرا او سریع ترین لاک پشت در بین لاک پشت های دیگر

 بود . اوبه یک شرط قبول کرد این کار را انجام دهد :اینکه تا زمانی

که او بر نگشته کسی چیزی نخورد دوستانش قبول کردند واوراهی

 شد. سه سال گذشت ولاک پشت برنگشت .پنج سال....شش سال

...سپس در سال هفتم پیرترین لاک پشت که دیگر توان گرسنگی

 نداشت گفت که قصد خوردن غذا دارد وشروع کرد به باز کردن یک

 ساندویچ که ناگهان لاک پشت کوچک تر از پشت درختی فریاد کنان

 بیرون امد وگفت:می دانستم که منتظر نمی مانید حالا من هم

نمی روم نمک بیاورم

با تشکر از reza-19 عزیز

پنج شنبه 7 مهر 1390برچسب:, :: 13:27 :: نويسنده : موش موشی

اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد.
 آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد، "خواهش می کنم اجازه بده برم خونه..."
 یکدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد، "میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام." همه بهش خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، "چرا این کار رو می کنی؟" پسر پاسخ داد، "وقتی پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد بچگی ام می افتم، زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برا والدینم که هنوز اونجا زندگی می کنند." همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هاش سرازیر شد. دختر شدیدا تحت تاثیر قرار گرفت. یک احساس واقعی از ته قلبش. مردی که می تونه دلتنگیش رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و نسبت به خونوادش مسئولیت پذیره... بعد دختر شروع به صحبت کرد، در مورد زادگاه دورش، بچگیش و خونوادش.
 مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. اونها ادامه دادند به قرار گذاشتن. دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه: خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون از قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد،انها ازدواج کردند و با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند....هر وقت می خواست قهوه براش درست کنه یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دونست که با اینکار حال می کنه.
 بعد از چهل سال، مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، " عزیزترینم، لطفا منو ببخش، بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم--- قهوه نمکی. یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک. برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم... حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزه است... اما من در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم.

 
اشک هاش کل نامه رو خیس کرد. یه روز، یه نفر ازش پرسید، " مزه قهوه نمکی چیست؟ اون جواب داد "شیرینه

پنج شنبه 7 مهر 1390برچسب:, :: 11:51 :: نويسنده : موش موشی


به گزارش برنا به نقل از نیویورک پست، این زن 27 ساله چینی برای یافتن شوهر دلخواهش دست به ابتکاری جالبی زد. بیلبوردهای تبلیغاتی "فنگ" با تصویر وی در لباس عروس در کنار پخش تبلیغات تلویزیونی در شبکه های محلی چین به سرعت از "فنگ" یک چهره جهانی ساخت.
 از جمله شروط وی برای برای انتخاب شوهر ایده آل در آگهی تبلیغاتی، بومی شرق چین، قد 1.82 متر، داشتن مدرک معتبراز دانشگاه های ممتاز چین در رشته اقتصاد و عدم اشتغال در مشاغل دولتی بجز بانک ها و شرکت نفتی "پتروچاینا" ذکر شده بود.
 سطح توقعات بالای این خانم درحالی بود که وی تنها یک صندوقدار ساده با حقوق ماهانه 146 دلار در یکی از سوپرمارکت های زنجیره ای پایتخت بود.
 این حرکت خانم "فنگ" برای یافتن همسر موجی از نفرت عمومی را در جامعه چین برانگیخت، و هزاران سایت اینترنتی با عناوینی همچون "خواهر فنگ" یا "خواهر ققنوس" این اقدام وی برای یافتن شوهر را محکوم کردند.

دامنه تنفر از خانم "فنگ" در چین به حدی رسید که وی مجبور به مهاجرت به آمریکا شد و هم اکنون بعنوان آرایشگر در نیویورک مشغول بکار است.
 وی در مصاحبه با روزنامه نیویورک پست هدف از این کار را تنها تشکیل خانواده عنوان کرده و افزوده که دوست ندارد در جامعه و بین مردم آمریکا نیز منفور شود.
 "فنگ"هم اکنون در آمریکا در جستجوی یافتن یک شوهر آمریکایی با ویژگیهای ذکر شده است!

5 مهر 1390برچسب:, :: 22:36 :: نويسنده :

اول از همه سلام خدمت مدير وبلاگ خيلي باحال موش موشي

 

 

 

 

 

اميدوارم خوشتون بياد
با تشکر از reza-19

دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:, :: 18:8 :: نويسنده : موش موشی

یک روز زن و شوهری در ساحل مشغول توپ بازی بودند که زن ضربه ای محکم به توپ میزنه و توپ مستقیم میره به سمت شیشه های خونه ای که در اون نزدیکی بوده و ...تَََق ! شیشه میشکنه.

 مرد عصبانی نگاهی به زن میکنه و میگه ببین چکارکردی؟ حالا باید هم معذرت خواهی کنیم هم خسارتشون رو جبران کنیم.
 دو تایی راه می افتن طرف خونه. به نظر نمی آمده که کسی توی خونه باشه. یک کم بیرون خونه رو انداز ورانداز میکنن و بعد مرد در میزنه! یک صدایی میگه بیان تو ! اول زن و بعد شوهرش وارد میشن. و مردی رو میبینند که با شورت روی زمین نشسته.

 شوهر توضیح میده که همسر من اشتباها توپ رو به این سمت انداخت. ما آمدیم که عذر خواهی کنیم و خسارتتون رو پرداخت کنیم. مرد لخت سری تکون میده و میگه عیبی نداره. من غول چراغ جادو هستیم و وقتی شیشه شکست، توپ به شیشه ای که من توش حبس بودم خورد و اون رو شکست و من آزاد شدم. من میتونم 3 تا آرزو رو بر آورده کنم.

 پس هر کدومتون یک آرزو بکنین و آرزوی سوم هم سهم خودم. اول به شوهر می گه که آرزو کنه. مردکمی فکر میکنه و میگه من میخوام تا پایان عمر ماهی 1.5 ملیون دلار حقوق بگیرم. غول میگه برای محبتی که در حق من کردی کمه. تو از الان تا آخر عمرت یک کار شاد و دوست داشتنی با بهترین بیمه و مزایا و در بهترین دفتر ها با حقوق حداقل ماهی 1.5 ملیون دلار خواهی داشت.
 بعد به زن میگه تو چی میخوای؟ زن میگه من میخوام که در تمام کشورهای دیدنی دنیا یک خونه برای خودم داشته باشم. غول میگه: این برای محبتی که تو در حق من کردی کمه. تو از الان در تمام کشورهای توریستی و زیبای دنیا ویلایی بزرگ با بهترین امکانات تفریحی و خدمه آموزش دیده خواهی داشت.
 و بعد نفس عمیقی میکشه و میگه حالا نوبت منه. و رو به مرد میگه: من آرزو دارم امروز بعد از ظهر رو با همسر تو بگذرونم.
 زن و شوهر به هم نگاه میکنند. زن زیر چشمی نگاهی به هیکل سوخته و ورزیده غول میکنه و خوشحال میشه. اما با بی تفاوتی به شوهرش میگه من برام مهم نیست. هرچی تو بگی. میدونی که فقط توو بغل تو به من خوش میگذره.
 مرد هم از ترس اینکه نکنه اون همه امکانات و پول از دستش بره، با اینکه قلبا راضی نبوده، میگه عزیزم من به تو اطمینان دارم. و بعد آروم تر میگه فقط نگذار خیلی بهش خوش بگذره.
 بالاخره زن و غول به طبقه بالا میرن. ... بعد از 3 ساعت ..... و در حالیکه هر دو خسته بودند، غول از زن میپرسه از خودت و شوهرت بگو.
 زن میگه که شوهرم مدیر تجاری یک شرکت و من هم حسابدار یک فروشگاه بزرگ هستم.
 غول میپرسه درس هم خوندین؟
 زن با افتخار میگه بله. هر دوی ما در رشتمون مدرک دکترا داریم
 غول میپرسه چند سالتونه؟
 .زن میگه هردوی ما 35 ساله هستیم
 غول با تعجب میگه: هر دوتون 35 ساله اید. دکترا دارین و اونوقت باور میکنین که غول چراغ جادو وجود داره؟ متاسفم براتون!

دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:, :: 18:7 :: نويسنده : موش موشی

س: چه میل دارید؟ آب میوه؟ سودا؟ شکلات؟ مایلو (شیر شکلات)؟ یا قهوه؟”
 ج: لطفا یک چای”
 س: “چای سیلان؟ چای گیاهی؟ چای بوش؟ چای بوش و عسل؟ چای سرد یا چای سبز؟”
 ج: “سیلان لطفا”
 س: “چه جور میل دارید؟ با شیر یا بدون شیر؟”
 ج: “با شیر لطفا”
 س: “شیر؟ پودر شیر یا شیر غلیظ شده؟”
 ج: “شیر لطفا”
 س: “شیر بز، شیر شتر یا شیر گاو؟”
 ج: “لطفا شیر گاو.”
 س: “شیر گاوهای مناطق قطبی یا شیر گاوهای آفریقایی؟”
 ج: “فکر کنم چای بدون شیر بخورم.”
 س: “با شیرین کننده میل دارید یا با شکر یا با عسل؟”
 ج: با شکر.”
 س: “شکر چغندر قند یا شکر نیشکر؟”
 ج: “با شکر نیشکر لطفا”
 س: “شکر سفید، قهوه ای یا زرد؟”
 ج: “لطفا چای را فراموش کنید فقط یک لیوان آب به من بدهید”
 س: “آب معدنی یا آب بدون گاز؟”
 ج: “آب معدنی”

 س:” طعم دار یا بدون طعم؟”
 ج:” ترجیح میدم از تشنگی بمیرم

چند روز پیش برای عوض کردن روغن ماشینم به مکانیکی رفته بودم ..که دختر خانومی 27-26 ساله با کبکبه و دبدبه وارد شد و به مکانیک گفت :
 ببخشید آقا
 یه 710 میخواستم میشه لطف کنین بدین؟؟
 مکانیک گفت :710 تا چی؟؟
 دختر خانوم گفت : 710 تا هیچ چی؟!! ..710 ماشین من گم شده ..اگه میشه یه دونه بدین !!
 مکانیک گفت : 710؟؟؟ حالا این 710 چی هست ؟؟
 دختر خانوم که عصبانی شده بود گفت : آقا مگه من باهات شوخی دارم میگم یه 710 بده ...چون خانومم فکر میکنی حالیم نیست
 نه خوبم حالیمه. !!!!!!!!!
 مکانیک بیچاره گفت :خدا شاهده خانوم جسارت نکردم .. ولی من نمیدونم شما چیو میگین؟؟
 دختره که فکر می کرد یارو داره جلو من دستش می ندازه گفت :
 بابا جون عجب مکانیک بی عرضه ای هستی تو ..همونی که وسط موتور ماشینه
 ..کارش نمیدونم چیه ولی همه ماشین خارجی ها دارن این قطعه رو ..
 مال منم همیشه بوده ...حالا من گمش کردم و یکی لازم دارم!!
 مکانیکه که کلافه شده بود یه کاغذ داد به خانومه و گفت میشه شکل این قطعه رو بکشی این جا؟؟
 دختر خانوم هم با کلی ژست انگار که الان داوینچی می خواد مونالیزا رو بکشه یه دایره کشید و وسط اون نوشت 710 مکانیک یه نیگاهی به شاهکار نقاشی انداخت و یه نگاهی هم به موتور ماشین من که درش باز بود کرد و گفت :

 خانوم این قطعه رو که میگین تو این ماشین هم هست؟؟
 دختر خانوم باخوشحالی جیغی کشید وگفت آره اوناش...!!!!
 میدونین چی رو نشون داد؟؟.........
 این رو............ ..

 عکسش تو ادامه مطلب



ادامه مطلب ...
دو شنبه 4 مهر 1390برچسب:, :: 1:29 :: نويسنده : موش موشی

سلام دوستان این یه سایت جالب هستش که می رید توش نقاشی می کشید و اون می شه کاراکترتون و میتونید باهاش بازی کنید

 خیلی جالب هست حتما امتحانش کنید!

ورود به سایت

سه شنبه 29 شهريور 1390برچسب:, :: 1:2 :: نويسنده : موش موشی
یارو میره رستوران سوپ بخوره
سفارش میده ولی خیلی طول میکشه ،
میبینه یکی اونور نشسته ، یه کاسه سوپ جولوشه و داره سیگار میکشه .
میگه : جناب من عجله دارم ، سوپ شمارو بخورم، سوپ من که اومد مال شما
... سوپ رو که تا آخرش میخوره میبینه یه مارمولک خشکی تهش چسبیده !
... ... هر چی خورده بود بالا میاره تو کاسه !
اون سیگاریه میگه :
تو هم دیدیش ... !
دو شنبه 28 شهريور 1390برچسب:, :: 23:36 :: نويسنده : موش موشی
فرهنگ لغات

کته ماست : آن گربه مال ماست
مشروبات : روبات مشهد رفته
نرگس : موجود مذکری که مرتب حدس می زند
کدبانو: دختر خانمی مجرب در نقشه کشی با نرم افزار اتوکد
چهار محال بختیاری : ممکن نیست عدد ۴ برای شما شانس بیاورد
کالسکه: هنگامی که یک اصفهانی یک میوه ی کال میخورد
جاسبی : فقط باش
سوغاتی : بسيار عصبانی
عجبشير : احساس رضايت از مطبوع بودن شير
پدافند : پس گفتی دافن؟
مانیکور - پدیکور : دو برادر نابینا به نام مانی و پدرام


شنبه 26 شهريور 1390برچسب:, :: 20:1 :: نويسنده : موش موشی

کرگدن جوان، تنهايي توي جنگل مي رفت...
دم جنبانکي که همان اطراف پرواز مي کرد، او را ديد و از او پرسيد که چرا تنهاست ؟!
کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند.
دم جنبانک گفت: يعني تو يک دوست هم نداري؟
کرگدن پرسيد: دوست يعني چي؟
دم جنبانک گفت: دوست، يعني کسي که با تو بيايد، دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند.
کرگدن گفت: ولي من که کمک نمي خواهم.
دم جنبانک گفت: اما بايد يک چيزي باشد، مثلاً لابد پشت تو مي خارد، لاي چين هاي پوستت پر از حشره هاي ريز است. يکي بايد پشت تو را بخاراند، يکي بايد حشره هاي پوستت را بردارد.
کرگدن گفت: اما من نمي توانم با کسي دوست بشوم. پوست من خيلي کلفت وصورتم زشت است. همه به من مي گويند پوست کلفت.
دم جنبانک گفت: اما دوست عزيز، دوست داشتن به قلب مربوط مي شود نه به پوست.
کرگدن گفت: قلب؟ قلب ديگر چيست؟ من فقط پوست دارم و شاخ.
دم جنبانک گفت: اين که امکان ندارد، همه قلب دارند.
کرگدن گفت: کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمي بينم!
دم جنبانک گفت: خب، چون از قلبت استفاده نمي کني، آن را نمي بيني؛ ولي منمطمئنم که زير اين پوست کلفت يک قلب نازک داري.
کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً يک قلب کلفت دارم !
دم جنبانک گفت: نه، تو يک قلب نازک داري. چون به جاي اين که دم جنبانک رابترساني، به جاي اين که لگدش کني، به جاي اين که دهن گنده ات را باز کني و آن را بخوري، داري با او حرف مي زني...
کرگدن گفت: خب، اين يعني چي؟
دم جنبانک گفت: وقتي که يک کرگدن پوست کلفت، يک قلب نازک دارد يعني چي؟!يعني اين که
مي تواند دوست داشته باشد، مي تواند عاشق بشود.
کرگدن گفت: اينها که مي گويي يعني چي؟
دم جنبانک گفت: يعني ... بگذار روي پوست کلفت قشنگت بنشينم، بگذار...
کرگدن چيزي نگفت. يعني داشت دنبال يک جمله ي مناسب مي گشت. فکر کرد بهتراست همان اولين جمله اش را بگويد. اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را مي خاراند.
داشت حشره هاي ريز لاي چين هاي پوستش را با نوک ظريفش برمي داشت. کرگدن احساس کرد چقدر خوشش مي آيد... اما نمي دانست دقيقاً از چي خوشش مي آيد ؟!
کرگدن گفت: اسم اين دوست داشتن است؟ اسم اين که من دلم مي خواهد تو رويپشت من بماني و مزاحم هاي کوچولوي پشتم را بخوري؟
دم جنبانک گفت: نه اسم اين نياز است، من دارم به تو کمک مي کنم و تو از اينکه نيازت برطرف مي شود احساس خوبي داري، يعني احساس رضايت مي کني. اما دوست داشتن از اين مهمتر است.
کرگدن نفهميد که دم جنبانک چه مي گويد اما فکر کرد لابد درست مي گويد.
روزها گذشت، روزها، هفته ها و ماه ها، و دم جنبانک هر روز مي آمد و پشت کرگدن مي نشست، هر روز پشتش را مي خاراند و هر روز حشره هاي کوچک را از لاي پوست کلفتش بر مي‌داشت و مي خورد، و کرگدن هر روز احساس خوبي داشت.
يک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو اين موضوع که کرگدني از اين که دم جنبانکي پشتش را مي خاراند و حشره هاي پوستش را مي خورد احساس خوبي دارد، براي يک کرگدن کافي است؟
دم جنبانک گفت: نه، کافي نيست.
کرگدن گفت : بله، کافي نيست. چون من حس مي کنم چيزهاي ديگري هم هست که من احساس خوبي نسبت به آنها داشته باشم. راستش من مي خواهم تو را تماشا کنم.
دم جنبانک چرخي زد و پرواز کرد، چرخي زد و آواز خواند، جلوي چشم هاي کرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد... اما سير نشد.
کرگدن مي خواست همين طور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد اين صحنه قشنگ ترين صحنه ي دنياست و اين دم جنبانک قشنگ ترين دم جنبانک دنيا و او خوشبخت ترين کرگدن روي زمين. وقتي که کرگدن به اينجا رسيد، احساس کرد که يک چيز نازک از چشمش افتاد.
کرگدن ترسيد و گفت: دم جنبانک، دم جنبانک عزيزم، من قلبم را ديدم، همان قلب نازکم را که
مي گفتي. اما قلبم از چشمم افتاد، حالا چکار کنم؟
دم جنبانک برگشت و اشک هاي کرگدن را ديد. آمد و روي سر او نشست و گفت :غصه نخور دوست عزيز، تو يک عالم از اين قلبهاي نازک داري.
کرگدن گفت: اينکه کرگدني دوست دارد دم جنبانکي را تماشا کند و وقتي تماشايش مي کند، قلبش از چشمش مي افتد يعني چي؟!!
دم جنبانک چرخي زد و گفت: يعني اين که کرگدن ها هم عاشق مي شوند.
کرگدن گفت: عاشق يعني چي؟
دم جنبانک گفت: يعني کسي که قلبش از چشمهايش مي چکد. کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهميد، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشايش کند و باز قلبش از چشمهايش بيفتد ...
کرگدن فکر کرد اگر قلبش همين طور از چشم هايش بريزد، يک روز حتماً قلبش تمام مي شود. آن وقت لبخندي زد و با خودش گفت:
من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عيبي دارد، بگذار تمام قلبم براي او بريزد ...! 

جمعه 25 شهريور 1390برچسب:, :: 21:21 :: نويسنده : موش موشی

زن وشوهري بيش از 60 سال بايکديگر زندگي مشترک داشتند.آنها همه چيز را به طور مساوي بين خود تقسيم کرده بودند.
در مورد همه چيز باهم صحبت مي کردند وهيچ چيز را از يکديگر پنهان نمي کردند مگر يک چيز:
يک جعبه کفش در بالاي کمد پيرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند ودر مورد آن هم چيزي نپرسد
در همه اين سالها پيرمرد آن را ناديده گرفته بود اما بالاخره يک روز پيرزن به بستر بيماري افتاد وپزشکان از او قطع اميد کردند.
در حالي که با يکديگر امور باقي را رفع ورجوع مي کردند پير مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد
پيرزن تصديق کرد که وقت آن رسيده است که همه چيز را در مورد جعبه به شوهرش بگويد.
پس از او خواست تا در جعبه را باز کند .
وقتي پيرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتني ومقداري پول به مبلغ 95 هزار دلار پيدا کرد
 پيرمرد دراين باره از همسرش سوال نمود.
پيرزن گفت :هنگامي که ما قول وقرار ازدواج گذاشتيم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختي زندگي مشترک در اين است که هيچ وقت مشاجره نکنيد او به من گفت که هروقت از دست توعصباني شدم ساکت بمانم ويک عروسک ببافم.
پيرمرد به شدت تحت تاثير قرار گرفت وسعي کرد اشک هايش سرازير نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگي مشترکشان از دست او رنجيده بود از اين بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت اين همه پول چطور؟پس اينها ازکجا آمده؟
در پاسخ گفت :آه عزيزم اين پولي است که از فروش عروسک ها به دست اورده ام.

جمعه 25 شهريور 1390برچسب:, :: 3:26 :: نويسنده : موش موشی

 

اگر سارقان شما را وادار کردند که از کارت عابر بانکتان پول بگیرند شما رمز

کارتتان را به صورت معکوس (یعنی از آخر به اول) وارد کنید مثلا اگر کلمه

عبور شما 1254 میباشد شما عدد 4521 را وارد کنید. با این کار عابر بانک

به شما پول میدهد ولی در عین حال دستگاه به صورت خودکار پلیس را در

جریان سرقت قرار میدهد. این قابلیتی است که تمام دستگاههای خودپرداز

دارند ولی اکثر مردم از آن بی خبرند.

پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:, :: 23:12 :: نويسنده : موش موشی

میخواین ببینین در آینده چه ماشینی میخرین؟


اسمتو وارد کنین این سایت بهتون میگه ماشینتون چیه !!

 

کلیک کنید

 

پنج شنبه 24 شهريور 1390برچسب:, :: 19:48 :: نويسنده : موش موشی

توي قصابي بودم که يه پيرزن اومد تو و يه گوشه وايستاد .
يه آقاي خوش تيپي هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کيلو فيله گوساله بکش عجله دارم .....
آقاي قصاب شروع کرد به بريدن فيله و جدا کردن اضافه‌هاش ..... همينجور که داشت کارشو مي‌کرد رو به پيرزن کرد گفت: چي مِخي نِنه ؟
پيرزن اومد جلو يک پونصد تومني مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمينو گُوشت بده نِنه
قصاب يه نگاهي به پونصد تومني کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟
پيرزن يه فکري کرد گفت بده نِنه!
قصاب اشغال گوشت‌هاي اون جوون رو مي‌کند مي‌ذاشت براي پيره زن
اون جووني که فيله سفارش داده بود همين جور که با موبايلش بازي مي‌کرد گفت: اينارو واسه سگت مي‌خواي مادر؟
پيرزن نگاهي به جوون کرد گفت: سَگ؟
جوون گفت اّره ..... سگ من اين فيله‌ها رو هم با ناز مي‌خوره ..... سگ شما چجوري اينا رو مي‌خوره؟
پيرزن گفت: مُخُوره ديگه نِنه ..... شيکم گشنه سَنگم مُخُوره .....
جوون گفت نژادش چيه مادر؟ پيرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اينا رو برا بچه‌هام مي‌خام اّبگوشت بار بيذارم!
جوونه رنگش عوض شد ..... يه تيکه از گوشتاي فيله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتاي پيرزن .....
پيرزن بهش گفت: تُو مَگه ايناره بره سَگِت نگرفته بُودي؟
جوون گفت: چرا
پيرزن گفت ما غِذاي سَگ نِمُخُوريم نِنه .....
بعد گوشت فيله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت

چهار شنبه 23 شهريور 1390برچسب:, :: 15:51 :: نويسنده : موش موشی

يک زوج،بيست و پنجمين سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.
آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اينکه در طول 25 سال ،
حتي کوچکترين اختلافي با هم نداشتند!
توي اين مراسم سردبيرهاي روزنامه هاي محلي هم جمع شده بودند تا راز خوشبختي شون رو بفهمند.
سردبير : آقا واقعا باور کردني نيست؟
يه همچين چيزي چطور ممکنه؟ ميشه برامون تعريف کنيد؟
شوهر روزاي ماه عسل رو بياد مياره و ميگه:
بعد از ازدواج به ماه عسل رفتيم،اونجا براي اسب سواري هر دو،
دو تا اسب مختلف انتخاب کرديم.
اسبِ من خيلي خوب بود ولي اسب همسرم به نظر يه کم سرکش بود.
سر راهمون اون اسب يهو پريد و همسرمو زمين انداخت .
همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"اين بار اولته"
دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد يه مدتي دوباره همون اتفاق افتاد اين بار همسرم نگاهي با آرامش به اسب انداخت و گفت:"اين دومين بارت"!
بازم راه افتاديم .وقتي که اسب براي سومين بار همسرم رو انداخت خيلي با آرامش تفنگشو از کيف برداشت و با آرامش شليک کرد و اونو کشت !
سر همسرم داد کشيدم و گفتم :
"چيکار کردي رواني؟ حيوان بيچاره رو کشتي!ديونه شدي؟"
همسرم با خونسردي يه نگاهي به من کرد و گفت:"اين بار اولت بود" ...!

چهار شنبه 22 شهريور 1390برچسب:, :: 23:56 :: نويسنده : موش موشی

 وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد.به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهی به این مساله نمی کرد. آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم .بهم گفت: "متشکرم".

می خوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم  علتش رو نمیدونم .

تلفن زنگ زد. خودش بود. گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت: "متشکرم".

 

 میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم... علتش رو نمی دونم

 روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت: "قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد".

من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم، درست مثل یه "خواهر و برادر". ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید. من پشت سر اون، کنار در خروجی، ایستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو می دونستم، به من گفت: "متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم".  

می خوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم... علتش رو نمی دونم.

  یه روز گذشت، سپس یک هفته ، یک سال ...

 

 قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی، متشکرم

میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی"ش باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم . علتش رو نمی دونم .

 نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، اون دختره حالا داره ازدواج می کنه، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد

من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو می دونستم، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت "تو اومدی ؟ متشکرم"

 می خوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمی دونم 

سالهای خیلی زیادی گذشت...

 

به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :

 تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....

ای کاش این کار رو کرده بودم ................."

 

 

سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:, :: 23:7 :: نويسنده : موش موشی

 «بابا جون؟» 
«جونم بابا جون؟» 
«این خانمه چرا با مانتو خوابیده؟» 
«خب... خب... خب حتما اینجوری راحتتره دخترم.» 
«یعنی با لباس راحتی سختشه؟» 
«آره دیگه، بعضیها با لباس راحتی سختشونه!» 
«پس چرا اسمشو گذاشتن لباس راحتی؟» 
«.......هیس بابایی، دارم فیلم میبینم.» 
« باباجون، كم آوردی؟!» 
«نه عزیزم، من كم بیارم؟ اصلا هر سوالی داری بپرس تا جواب بدم.» 
«خب راستشو بگو چرا این خانمه با مانتو خوابیده بود.» 
«چون خانم خوبیه و حجابشو رعایت میكنه.» 
«آهان، پس یعنی مامان من خانم بدیه؟» 
«نه دخترم، مامان تو هم خانم خوبیه.» 
پس چرا بدون مانتو میخوابه؟» 
«خب مامانت اینجوری راحتتره.» 
«اون آقاهه هم چون میخواسته حجابشو رعایت كنه با كت و شلوار خوابیده بود؟» 
«نه عزیزم، اون چون خسته بود با لباس خوابش برد.» 
«پس چرا خانمش كه خیلی هم خانم خوبیه بهش كمك نكرد لباسشو در بیاره؟!» 
«چون میخواست شوهرش روی پاهای خودش بایسته.» 
«واسه همینه كه شما نمیتونید روی پاهای خودتون بایستید؟» 
«عزیزم مگه تو فردا مدرسه نداری؟» 
«داری میپیچونی؟» 
«نه قربونت برم عزیزم، اما یه بچه خوب كه وسط فیلم اینقدر سوال نمیپرسه؛ باشه عسل بابا؟» 
«اما من هنوز قانع نشدم.» 
«توی این یك مورد به مامانت رفتی؛ خب بپرس عزیزم.» 
«چرا باباها توی تلویزیون همیشه روی مبل میخوابن؟» 
«واسه اینكه تختخوابشون كوچیكه، دو نفری جا نمیشن.» 
«خب چرا یه تخت بزرگتر نمیخرن؟» 
«لابد پول ندارن دیگه.» 
«پس چرا اینا دوتا ماشین دارن، ما ماشین نداریم؟» 
«چون ماشین باعث آلودگی هوا میشه، ما نخریدیم عزیزم.» 
«آهان، یعنی آدما نمیتونن همزمان دوتا كار خوب رو با هم انجام بدن؛ اون آقاهه و خانومه كه حجابشون رو رعایت میكنن، باعث آلودگی هوا میشن، شما و مامان كه باعث آلودگی هوا نمیشین حجابتون رو رعایت نمیكنین؛ درست گفتم بابایی؟» 
«آره دخترم، اصلا همین چیزیه كه تو میگی، حالا میشه من فیلم ببینم؟» 
«باشه، ببین بابایی اما تحت تاثیر این فیلمها قرار نگیری بری ماشین بخریها، به جاش برو به مامان یاد بده حجابشو موقع خواب رعایت كنه كه تو اینقدر موقع جواب دادن به سوالاتم خجالت نكشی!»

سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:, :: 23:6 :: نويسنده : موش موشی

همین چند هفته پیش بود که یک ایرانی داخل بانک در منهتن نیویورک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت. 
وقتی شمارش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری بمبلغ ۵۰۰۰ دلار داره. 
کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی داره.. و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش را که دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آنهم فقط برای دو هفته. 
کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گرفت وماشین به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد. 
خلاصه مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت ۵۰۰۰ دلار + ۱۵٫۸۶دلار کارمزد وام رو پرداخت کرد. 
کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت :” از اینکه بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم” و گفت ما چک کردیم ومعلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که ۵۰۰۰ دلار از ما وام گرفتید؟ 
ایرونی یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت: تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتونم ماشین ۲۵۰٫۰۰۰ دلاری رو برای ۲ هفته با اطمینان خاطر و با فقط ۱۵٫۸۶ دلار پارک کنم؟!

سه شنبه 22 شهريور 1390برچسب:, :: 13:18 :: نويسنده : موش موشی

اول جواب این جمع ها رو بدین

۲+۲

۴+۴ 

۸+۸

۱۶+۱۶ 

حال خیلی سریع عددی بین ۵ تا ۱۲ انتخاب کنید

انتخاب کردید؟ 

حالا برید به ادامه مطلب



ادامه مطلب ...
پيوندها


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 11
بازدید ماه : 310
بازدید کل : 13869
تعداد مطالب : 194
تعداد نظرات : 74
تعداد آنلاین : 1