يک زوج،بيست و پنجمين سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.
آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اينکه در طول 25 سال ،
حتي کوچکترين اختلافي با هم نداشتند!
توي اين مراسم سردبيرهاي روزنامه هاي محلي هم جمع شده بودند تا راز خوشبختي شون رو بفهمند.
سردبير : آقا واقعا باور کردني نيست؟
يه همچين چيزي چطور ممکنه؟ ميشه برامون تعريف کنيد؟
شوهر روزاي ماه عسل رو بياد مياره و ميگه:
بعد از ازدواج به ماه عسل رفتيم،اونجا براي اسب سواري هر دو،
دو تا اسب مختلف انتخاب کرديم.
اسبِ من خيلي خوب بود ولي اسب همسرم به نظر يه کم سرکش بود.
سر راهمون اون اسب يهو پريد و همسرمو زمين انداخت .
همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"اين بار اولته"
دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد.بعد يه مدتي دوباره همون اتفاق افتاد اين بار همسرم نگاهي با آرامش به اسب انداخت و گفت:"اين دومين بارت"!
بازم راه افتاديم .وقتي که اسب براي سومين بار همسرم رو انداخت خيلي با آرامش تفنگشو از کيف برداشت و با آرامش شليک کرد و اونو کشت !
سر همسرم داد کشيدم و گفتم :
"چيکار کردي رواني؟ حيوان بيچاره رو کشتي!ديونه شدي؟"
همسرم با خونسردي يه نگاهي به من کرد و گفت:"اين بار اولت بود" ...!
نظرات شما عزیزان:
mahnaz
ساعت5:39---25 شهريور 1390
سلام.وبلاگت خوبه لينكت كردم اگه مي شه تو هم منو به عنوان Handy and entertainment world و آدرس soniya.LXB.ir