خنده بازار موش موشی نويسندگان چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:, :: 20:13 :: نويسنده : موش موشی
ازش پرسیدم چند سالته مادر ؟
دختر:بابا چرا دیگه دوسم نداری؟ باز چی شده دخترم کسی بهت چیزی گفته؟ دختر:اخه بابایی تو منو هر روز نمیبری شهربازی:(( پدر:دخترم بابایی اگر هر روز ببرتت شهر بازی وقت نمیکنه دیگه به کارش برسه اونوقت فرداش از محل کارش باید اخراج بشه دختر:بابایی اگر اخراج بشی چی میشه؟ پدر:دیگه دخترم نمیشه همین هفته ای 1 بار هم اومد شهر بازی دختر:بابایی من اگر محل کار بودم میگفتم همه باباها باید هر روز دخترهاشونو ببرن شهر بازی و گرنه اخراج میشن:)) پدر:دخترم یه بوس بده تا بابایی الان ببرتت یه عروسک خوشکل برات بخره.همون باربی خوشکله که میخواستیش دختر:بابایی شهره بازی نمیخوام باربی هم نمیخوام فقط تو منو همیشه اینجوری بوس کن چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:, :: 20:2 :: نويسنده : موش موشی
به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید ارباب نخند!
به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری نخند! به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چندثانیه ی کوتاه معطلت کند نخند! به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه ی پیراهنش جمع شده نخند! به دستان پدرت، به جاروکردن مادرت، به همسایه ای که هر صبح نان سنگک می گیرد، به راننده ی چاق اتوبوس، به رفتگری که در گرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد، به راننده ی آژانسی که چرت می زند، به پلیسی که سرچهارراه با کلاه صورتش را باد می زند، به مجری نیمه شب رادیو، به مردی که روی چهارپایه می رود تا شماره ی کنتور برقتان را بنویسد، به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته و درکوچه ها جار می زند، به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد، به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی، به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان، به پسری که ته صف نانوایی ایستاده، به مردی که در خیابانی شلوغ ماشینش پنچر شده، به مسافری که سوارتاکسی می شود و بلند سلام می گوید، به فروشنده ای که به جای پول خرد به تو آدامس می دهد، به زنی که با کیفی بر دوش به دستی نان دارد و به دستی چند کیسه میوه و سبزی، به هول شدن همکلاسی ات پای تخته، به مردی که در بانک از تو می خواهد برایش برگه ای پرکنی، به اشتباه لفظی بازیگری در یک نمایش تاتر، نخند، نخند که دنیا ارزشش را ندارد که تو به خردترین رفتارهای نابجای آدمها بخندی! که هرگز نمیدانی چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند! آدمهایی که هر کدام برای خود وخانواده ای همه چیز و همه کسند! آدمهایی که به خاطر روزیشان تقلا می کنند، بار می برند، بی خوابی می کشند، کهنه می پوشند، جار می زنند، سرما و گرما می کشند،
و گاهی خجالت هم می کشند …، چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:, :: 20:0 :: نويسنده : موش موشی
مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود.هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بودتا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت ،اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زدتمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند.رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟ درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم. مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بودعلت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم. از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.
مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم. دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم
(چارلی چاپلین) سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:, :: 23:1 :: نويسنده : موش موشی
ما ترکا فقط واسه این ناهار و شام و اینا میخوریم که بعدش چایی بچسبه .. وگرنه وعده های غذایی هیچ اهمیت خاصی تو برنامه غذایی ما ترکا نداره ..
دیشب خواب دیدم مراقب امتحان تقلبام رو گرفته ، منم به تمسخر واسش دست زدم ، اونم برگشت بهم کارت زرد داد ، از امتحانا محرومم کردن .. منم قاطی کردم رفتم پیش رئیس دانشگاه اعتراض کردن ، اونم کارت زرد دوم رو داد از دانشگا اخراجم کردن .. الان تحت تعقیبم .. آقا یکی منو بیدار کنه خواهشن .
درس خوندن با تمام بدی و مزخرف بودنش یه خوبی ای که داره اینه که همه ساعات کم خوابی و بی خوابی آدم در طول سال رو تامین میکنه ..
همه این بازی ها از سر اون ادیسون شروع شد .. اگه اون نامرد جاذبه رو اختراع نمیکرد ما الان انقد مزخرف نمیخوندیم که هیچیم ازش نفهمیم داغون بشیم .. نیوتون که آدم نیس اصنی ...
خرید ناموفق اینترنتی از شکست عشقی هم بدتره .. به جان خودم مثلن یکی از سرگرمیام هم اینه که با تلفنه خونه رو موبایلم میس کال میندازم ، یه ساعت بعدش هیجان زده موبایلمو نگاه میکنم با خودم فک میکنم که یعنی کی بوده به من زنگ زده بعد می بینم خودم بودم ضد حال میخورم ! گیر کردن کوشت قیمه و قرمه زیر دندون جزو باگ های بدن انسان محسوب میشه که امیدواریم خدا تو نسخه های بعدی این ایرادات جزئی رو هم برطرف کنه .. + کدوم دانشگا درس میخونی ؟ + آخه چرا ؟ مگه آزاد قبول نشدی ؟!
موقع فوتبال نگاه کردن هشتاد دیقه میشینی چش تو چش تلوزیون هیچ اتفاقی نمیوفته ، یه دیقه میری دششویی میای میبینی بازی دو دو تموم شده !!! بچه خواهرم هشت سالش بیشتر نیست .. بهش میگم چطوری تو ؟
سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:, :: 22:41 :: نويسنده : موش موشی
زندگی را نخواهیم فهمید اگر زندگی را نخواهیم فهمید اگر
زندگی را نخواهیم فهمید اگر زندگی را نخواهیم فهمید اگر زندگی را نخواهیم فهمید اگر زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر زندگی را نخواهیم فهمید اگر فراموش نکنیم که بسیاری اوقات در زندگی وقتی به در بستهای میرسیم و یکصد کلید در زندگی را نخواهیم فهمید اگر از ترس زمین خوردن هرگز قدم در جاده نگذاریم جمعه 19 خرداد 1391برچسب:, :: 22:42 :: نويسنده : موش موشی
یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و با ارزش، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی روبی هیچ مناسبتی به من بده.من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چراگفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت، همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، منداشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش، به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم وگفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه میمونه، یک اطمینان برات درست میکنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه میتونم شام دعوتش کنم اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو میکنم حتی اگر هرچقدراون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تونیست که این آدم مال منه، وهر لحظه فکرمیکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری میکنی و همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه! این تفاوت عشق و ازدواجه! جمعه 19 خرداد 1391برچسب:, :: 22:32 :: نويسنده : موش موشی
چگونه بايد يك خبر ناگوار را اطلاع داد!
پسر جوان پیرمرد را به دیوار چسبانده بود و ناسزا میگفت. پیرمرد تقلا میکرد تا خودش را از دستان پسر رها کند. چند رهگذر کنار پیادهرو ایستاده بودند و تماشا میکردند. مردی تنومند جلو رفت. آنها را جدا کرد، یقه پسر را گرفت و با عصبانیت فریاد زد: «خجالت بکش سن پدرتو داره». پیرمرد که چشمهایش پر از اشک بود با صدایی لرزان گفت: « آقا ولش کنین پسرمه!»
پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:, :: 16:11 :: نويسنده : موش موشی
یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم
موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم . دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:, :: 18:17 :: نويسنده : موش موشی
مسئول تست کردن شراب های یک کارخانه شرابسازی می میرد، مدیر کارخانه شرابسازی دنبال یک مسئول تست دیگر می گردد تا استخدام کند . یک فرد مست با لباس ژنده و پاره برای گرفتن شغل درخواست می دهد . مدیر کارخانه فکر می کند چطور اورا رد کند. اورا تست می کنند. به او یک گیلاش شراب می دهند و می خواهند که آنرا تست کند آزمایش می کند و می گوید : شراب قرمز، مسکات، سه ساله، و در بخش شمالی تپه رشد کرده و در ظرف فلزی عمل آمده است . مدیر شرابسازی می گوید درست است ! گیلاس دیگری به او می دهند . این یکی شراب قرمز کابرنه هشت ساله و در بخش جنوبی تپه رشد کرده و در چلیک چوبی عمل آمده است . درست است! مدیر موسسه که متعجب شده است با چشمکی به منشی پیشنهادی میکند. او یک گیلاس ادرار می آورد. فرد الکلی آنرا آزمایش می کند. و می گوید : بلوند، 26 ساله، سه ماهه حامله است و اگر کار را به من ندهید نام پدرش را هم خواهم گفت!!
چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:, :: 18:15 :: نويسنده : موش موشی
دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود. مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده میشد: چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:, :: 18:11 :: نويسنده : موش موشی
حتی اگرپنجاه میلیون نفریک حرف احمقانه راتأییدکنند آن حرف کماکان احمقانه است. سیاستمداران این سعادت رادارندکه حداقل مرگ ازآنها آدمهای خوبی میسازد. مزیت بزرگ دموکراسی این است که به هرفردرأی دهنده حق یک انتخاب ابلهانه میدهد. یک دیپلمات زبده میتواندبه10زبان مختلف،خاموشی اختیارکند. دموکراسی یعنی حکومت گفتگو،البته همیشه یک حکومت دموکراتیک موفق حکومتی است که جلوی حرف زدن مردم رابگیرد. وقتی من کلمه عدالت رامیشنوم یادچیزهای غریب می افتم. چیزهایی مثل جستجوی یک کلاه مشکی در اتاق تاریک توسط یک مردکور. وقتی به دوبلین برگشتم به من اطلاع دادندکه غیابامحاکمه ومحکوم به اعدام شده ام من هم خیلی ساده اعلام کردم که غیابامیتوانند مراتیرباران کنند. بزرگترین هنرسیاستمداران انجام رذیلت به عنوان فضیلت است. تا به حال کسانی رادیده ایدکه لیموترش را آنقدرفشارمیدهندکه تخمهایش میترکد..... این همان کاری است که سیاستمداران جهان سوم به مردم کشورشان میکنند. دیپلماسی هنرقربان صدقه رفتن یک سگ هارتازمان پیداکردن یک تکه سنگ است. GetBC(161); پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
|
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|