خنده بازار موش موشی
چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:, :: 20:13 :: نويسنده : موش موشی


19 سالش بود رفت جبهه
توی یکی از عملیات ها ترکش خورد به نخاعش
حالا نزدیک به 27 ساله که روی تخت به این صورت خوابیده گاهی پهلو به پهلوش می کنند
دیروزدیگه نوشتن:
جانبازِ شـهیـد

اینا یه دنیــــــــــــا حرمت دارن به خدا ....

روحت شاد قهرمان واقعی

چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:, :: 1:59 :: نويسنده : موش موشی


ازش پرسیدم چند سالته مادر ؟


خندید و گفت : آخراشه دیگه 

سه شنبه 25 مهر 1391برچسب:, :: 18:21 :: نويسنده : موش موشی

سه شنبه 25 مهر 1391برچسب:, :: 18:0 :: نويسنده : موش موشی
هیچ وقت عادت نداشته ام و ندارم موقعی كه ۲ نفر با هم گپ می زنند، گوش بایستم، ولی یك شب كه دیروقت به خانه آمدم و داشتم از حیاط رد می شدم، به طور اتفاقی صدای گفت و گوی همسرم و كوچك ترین پسرم را شنیدم.
پسرم كف آشپزخانه نشسته بود و همسرم داشت با او صحبت می كرد. من آرام ایستادم و از پشت پرده به حرف های آنها گوش دادم.
ظاهراً چند تا از بچه ها در مورد شغل پدرشان لاف زده و گفته بودند كه آنها از مدیران اجرایی بزرگ هستند و بعد از باب من پرسیده بودند كه پدرت چه كاره است،
باب درحالی كه سعی كرده بود نگاهش به نگاه آنها نیفتد، زیر لب گفته بود:
«پدرم فقط یك كارگر معمولی است.»
همسر خوب من منتظر مانده بود تا آنها بروند و بعد درحالی كه گونه خیس پسرش را می بوسید، گفت:
«پسرم، حرفی هست كه باید به تو بزنم.
تو گفتی كه پدرت یك كارگر معمولی است و درست هم گفتی، ولی شك دارم كه واقعاً بدانی كارگر معمولی چه جور كسی است، برای همین برایت توضیح می دهم.
در همه صنایع سنگینی كه هر روز در این كشور به راه می افتند....
در همه مغازه ها، در كامیون هایی كه بارهای ما را این طرف و آن طرف می برند..........
هر جا كه می بینی خانه ای ساخته می شود.........
هر جا که خطوط برق را می بینی و خانه های روشن و گرم،
یادت نرود كه كارگرها و متخحصصین معمولی این كارهای بزرگ را انجام می دهند!درست است كه مدیران میزهای قشنگ دارند و در تمام طول روز، پاکیزه هستند.
این درست است كه آنها پروژه های عظیم را طراحی می كنند.....ولی برای آن كه رؤیاهای آنها جامه حقیقت به خود بپوشند.........
پسرم فراموش نکن که باید كارگرهای معمولی و متخصصین دست به كار شوند! اگر همه رؤسا، كارشان را ترك كنند و برای یك سال برنگردند، چرخ های كارخانه ها همچنان می گردد، اما اگر كسانی مثل پدر تو سر كارش نروند، كارخانه ها از كار می افتند. این قدرت زحمتکشان است. كارگرهای معمولی هستند كه كارهای بزرگ را انجام می دهند.»
من بغضی را كه در گلو داشتم، فرو بردم، سرفه ای كردم و وارد اتاق شدم. چشم های پسر من از شادی برق می زدند.
او با دیدن من از جا پرید و بغلم كرد و گفت:
«پدر! به این كه پسر تو هستم، افتخار می كنم، چون تو یكی از آن آدم های مخصوصی هستی كه كارهای بزرگ را انجام می دهند».


دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:, :: 19:39 :: نويسنده : موش موشی

از هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز می‌گذشت.
فرشته‌ای ظاهر شد و گفت: "چرا این همه وقت صرف این یکی می‌فرمایید؟"
خداوند پاسخ داد:
"دستور کار او را دیده‌ای‌؟
باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.
باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.
دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.
بوسه‌ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند."
فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.
"این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید."

خداوند گفت :
"نمی شود!!
چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.
از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند،
یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد."
فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.
"اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی."
"بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده‌ام.
تصورش را هم نمی‌توانی بکنی که تا چه حد می‌تواند تحمل کند و زحمت بکشد."
فرشته پرسید :
"فکر هم می‌تواند بکند؟"
خداوند پاسخ داد :
"نه تنها فکر می‌کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد."
آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.

فرشته پرسید :
"اشک دیگر برای چیست؟"
خداوند گفت:
"اشک وسیله‌ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا‌امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش."
فرشته متاثر شد:
"شما فکر همه چیز را کرده‌اید، چون زن‌ها واقعا حیرت انگیزند."
زن‌ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می‌کنند.
همواره بچه‌ها را به دندان می‌کشند.
سختی‌ها را بهتر تحمل می‌کنند.
بار زندگی را به دوش می‌کشند،
ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه می‌پراکنند.
وقتی خوشحالند گریه می‌کنند.
برای آنچه باور دارند می‌جنگند.
آنها می‌رانند، می‌پرند، راه می‌روند، می‌دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.
قلب زن است که جهان را به چرخش در می‌آورد
زن‌ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند و می‌دانند که بغل کردن و بوسیدن می‌تواند هر دل شکسته‌ای را التیام بخشد.
کار زن‌ها بیش از بچه به دنیا آوردن است،
آنها شادی و امید به ارمغان می‌آورند. آنها شفقت و فکر نو می‌بخشند
زن‌ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند.
خداوند گفت: "این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد!"
فرشته پرسید: "چه عیبی؟"

خداوند گفت:

"قدر خودش را نمی داند . . ."


دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:, :: 19:30 :: نويسنده : موش موشی
یکی از رفیقای ما هر موقع میخواست بره شهر بازی با خودش چند تا پیچ از تعمیرگاه باباش برمیداشت میبرد ...

بعد هر وسیله ای رو که سوار میشد به بغل دستیش که اوصولن آدم ترسویی بود میگفت ...

یا ابلفضل این دیگه از کجا باز شد
پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:, :: 10:40 :: نويسنده : موش موشی

دختر:بابا چرا دیگه دوسم نداری؟
باز چی شده دخترم کسی بهت چیزی گفته؟
دختر:اخه بابایی تو منو هر روز نمیبری شهربازی:((
پدر:دخترم بابایی اگر هر روز ببرتت شهر بازی وقت نمیکنه دیگه به کارش برسه اونوقت فرداش از محل کارش باید اخراج بشه
دختر:بابایی اگر اخراج بشی چی میشه؟
پدر:دیگه دخترم نمیشه همین هفته ای 1 بار هم اومد شهر بازی
دختر:بابایی من اگر محل کار بودم میگفتم همه باباها باید هر روز دخترهاشونو ببرن شهر بازی و گرنه اخراج میشن:))
پدر:دخترم یه بوس بده تا بابایی الان ببرتت یه عروسک خوشکل برات بخره.همون باربی خوشکله که میخواستیش
دختر:بابایی شهره بازی نمیخوام باربی هم نمیخوام فقط تو منو همیشه اینجوری بوس کن

چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:, :: 20:2 :: نويسنده : موش موشی

 به سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید ارباب نخند!

 به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری نخند!

به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چندثانیه ی کوتاه معطلت کند نخند!

به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه ی پیراهنش جمع شده نخند!

به دستان پدرت،

به جاروکردن مادرت،

به همسایه ای که هر صبح نان سنگک می گیرد،

به راننده ی چاق اتوبوس،

 به رفتگری که در گرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،

 به راننده ی آژانسی که چرت می زند،

 به پلیسی که سرچهارراه با کلاه صورتش را باد می زند،

 به مجری نیمه شب رادیو،

 به مردی که روی چهارپایه می رود تا شماره ی کنتور برقتان را بنویسد،

 به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته و درکوچه ها جار می زند،

 به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد،

 به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی،

 به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان،

 به پسری که ته صف نانوایی ایستاده،

 به مردی که در خیابانی شلوغ ماشینش پنچر شده،

 به مسافری که سوارتاکسی می شود و بلند سلام می گوید،

 به فروشنده ای که به جای پول خرد به تو آدامس می دهد،

 به زنی که با کیفی بر دوش به دستی نان دارد و به دستی چند کیسه میوه و سبزی،

 به هول شدن همکلاسی ات پای تخته،

 به مردی که در بانک از تو می خواهد برایش برگه ای پرکنی،

 به اشتباه لفظی بازیگری در یک نمایش تاتر،

 نخند، نخند که دنیا ارزشش را ندارد که تو به خردترین رفتارهای نابجای آدمها بخندی!

 که هرگز نمیدانی چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند!

 آدمهایی که هر کدام برای خود وخانواده ای همه چیز و همه کسند!

 آدمهایی که به خاطر روزیشان تقلا می کنند،

 بار می برند،

 بی خوابی می کشند،

 کهنه می پوشند،

 جار می زنند،

 سرما و گرما می کشند،

 

 و گاهی خجالت هم می کشند …، 

چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:, :: 20:0 :: نويسنده : موش موشی

مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود.هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بودتا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت ،اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زدتمام درختان و گیاهان در حال خشک شدن بودند.رو به درخت صنوبر که پیش از این بسیار سر سبز بود، کرد و از او پرسید که چه اتفاقی افتاده است؟ درخت به او پاسخ داد: من به درخت سیب نگاه می کردم و باخودم گفتم که من هرگز نمی توانم مثل او چنین میوه هایی زیبایی بار بیاورم و با این فکر چنان احساس نارحتی کردم که شروع به خشک شدن کردم. مرد بازرگان به نزدیک درخت سیب رفت، اما او نیز خشک شده بودعلت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم. از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود علت آن پرسیده شد، او چنین پاسخ داد: من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمی توانم گل بدهم. پس از خودم نا امید شدم و آهی بلند کشیدم. همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم.

 

مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود علت شادابی اش را جویا شد. گل چنین پاسخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سر سبزی خود را حفظ می کرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خودم گفتم: اگر مرد تاجر که این قدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است می خواست چیزی دیگری جای من پرورش دهد، حتماً این کار را می کرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتماً می خواسته است که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که می توانم زیباترین موجود باشم.

دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم ‏

 

(چارلی چاپلین)

سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:, :: 23:1 :: نويسنده : موش موشی

 

ما ترکا فقط واسه این ناهار و شام و اینا میخوریم که بعدش چایی بچسبه .. وگرنه وعده های غذایی هیچ اهمیت خاصی تو برنامه غذایی ما ترکا نداره ..

 

دیشب خواب دیدم مراقب امتحان تقلبام رو گرفته ، منم به تمسخر واسش دست زدم ، اونم برگشت بهم کارت زرد داد ، از امتحانا محرومم کردن .. منم قاطی کردم رفتم پیش رئیس دانشگاه اعتراض کردن ، اونم کارت زرد دوم رو داد از دانشگا اخراجم کردن .. الان تحت تعقیبم .. آقا یکی منو بیدار کنه خواهشن .

 

درس خوندن با تمام بدی و مزخرف بودنش یه خوبی ای که داره اینه که همه ساعات کم خوابی و بی خوابی آدم در طول سال رو تامین میکنه ..

 

 

همه این بازی ها از سر اون ادیسون شروع شد .. اگه اون نامرد جاذبه رو اختراع نمیکرد ما الان انقد مزخرف نمیخوندیم که هیچیم ازش نفهمیم داغون بشیم .. نیوتون که آدم نیس اصنی ... 

 

خرید ناموفق اینترنتی از شکست عشقی هم بدتره .. به جان خودم

 

مثلن یکی از سرگرمیام هم اینه که با تلفنه خونه رو موبایلم میس کال میندازم ، یه ساعت بعدش هیجان زده موبایلمو نگاه میکنم با خودم فک میکنم که یعنی کی بوده به من زنگ زده بعد می بینم خودم بودم ضد حال میخورم !

 

گیر کردن کوشت قیمه و قرمه زیر دندون جزو باگ های بدن انسان محسوب میشه که امیدواریم خدا تو نسخه های بعدی این ایرادات جزئی رو هم برطرف کنه ..

 

 

+ کدوم دانشگا درس میخونی ؟

-  دانشگاه تهران 

+ آخه چرا ؟ مگه آزاد قبول نشدی ؟!

 

 

موقع فوتبال نگاه کردن هشتاد دیقه میشینی چش تو چش تلوزیون هیچ اتفاقی نمیوفته ، یه دیقه میری دششویی میای میبینی بازی دو دو تموم شده  !!!

   

 

بچه خواهرم هشت سالش بیشتر نیست .. بهش میگم چطوری تو ؟

برگشته میگه حالم خوبه اما تو باور نکن !

 

سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:, :: 22:41 :: نويسنده : موش موشی

زندگی را نخواهیم فهمید اگر
از همه گل‌های سرخ دنیا متنفر باشیم فقط چون در کودکی وقتی خواستیم گل‌سرخی را
بچینیم خاری در دستمان فرو رفته است.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر
دیگر آرزو کردن و رویا دیدن را از یاد ببریم و جرات زندگی بهتر داشتن را لب تاقچه به فراموشی
بسپاریم فقط به این خاطر که در گذشته یک یا چند تا از آرزوهایمان اجابت نشدند.


زندگی را نخواهیم فهمید اگر
عزیزی را برای همیشه ترک کنیم فقط به این خاطر که در یک لحظه خطایی از او سر زد و
حرکت اشتباهی انجام داد.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر
دیگر درس و مشق را رها کنیم و به سراغ کتاب نرویم فقط چون در یک آزمون نمره خوبی به
دست نیاوردیم و نتوانستیم یک سال قبول شویم.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر
دست از تلاش و کوشش برداریم فقط به این دلیل که یک بار در زندگی سماجت و پیگیری ما
بی‌نتیجه ماند.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر
همه دست‌هایی را که برای دوستی به سمت ما دراز می‌شوند، پس بزنیم فقط به این دلیل
که یک روز، یک دوست غافل به ما خیانت کرد و از اعتماد ما سوءاستفاده کرد.

زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر
فقط چون یکبار در عشق شکست خوردیم دیگر جرات عاشق شدن را از دست بدهیم و از
دل‌ بستن بهراسیم.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر
همه شانس‌ها و فرصت‌های طلایی همین الان را نادیده بگیریم فقط به این خاطر که در یک یا
چند تا از فرصت‌ها موفق نبوده‌ایم.

فراموش نکنیم که بسیاری اوقات در زندگی وقتی به در بسته‌ای می‌رسیم و یک‌صد کلید در
دستمان است، هرگز نباید انتظار داشته باشیم که کلید در بسته همان کلید اول باشد.
شاید مجبور باشیم صبر کنیم و همه صد کلید را امتحان کنیم تا یکی از آنها در را باز کند.
گاهی اوقات کلید صدم کلیدی است که در را باز می‌کند و شرط رسیدن به این کلید امتحان
کردن نود‌ و نه کلید دیگر است. یادمان باشد که زندگی را هرگز نخواهیم فهمید اگر کلید
صدم را امتحان نکنیم فقط به این خاطر که نود و نه کلید قبلی جواب ندادند. از روی همین
زمین خوردن‌ها و دوباره بلندشدن‌هاست که معنای زندگی فهمیده می‌شود و ما با
توانایی‌ها و قدرت‌های درون خود بیشتر آشنا می‌شویم.

زندگی را نخواهیم فهمید اگر از ترس زمین خوردن هرگز قدم در جاده نگذاریم

یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:, :: 13:47 :: نويسنده : موش موشی
پس از 11 سال زوجي صاحب فرزند پسري شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسيار دوست داشتند.فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزي مرد بطري باز يک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون براي رسيدن به محل کار ديرش شده بود به همسرش گفت که درب بطري را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.پسر بچه کوچک بطري را ديد و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسموميت شديد شد و به زمين افتاد. مادرش سريع او را به بيمارستان رساند ولي شدت مسموميت به حدي بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسيار از اينکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.وقتي شوهر پريشان حال به بيمارستان آمد و ديد که فرزندش از دنيا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.فکر ميکنيد آن سه کلمه چه بودند؟شوهر فقط گفت: "عزيزم دوستت دارم!"

عکس العمل کاملاً غير منتظره شوهر يک رفتار فراکُنشي بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگي محال. هيچ نکته اي براي خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت ميگذاشت و خودش بطري را سرجايش قرار ميداد، آن اتفاق نمي افتاد. هيچ دليلي براي مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نيز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چيزي که در آن لحظه نياز داشت دلداري و همدردي از طرف شوهرش بود. آن همان چيزي بود که شوهرش به وي داد.گاهي اوقات ما وقتمان را براي يافتن مقصر و مسئول يک روخداد صرف مي کنيم، چه در روابط، چه محل کار يا افرادي که مي شناسيم و فراموش مي کنيم کمي ملايمت و تعادل براي حمايت از روابط انساني بايد داشته باشيم. در نهايت، آيا نبايد بخشيدن کسي که دوستش داريم آسان ترين کار ممکن در دنيا باشد؟ داشته هايتان را گرامي بداريد. غم ها، دردها و رنجهايتان را با نبخشيدن دوچندان نکنيد.اگر هرکسي مي توانست با اين نوع طرز فکر به زندگي

بنگرد، مشکلات بسيار کمتري در دنيا وجود مي داشت.حسادت ها، رشک

ها و بي ميلي ها براي بخشيدن ديگران، و همچنين خودخواهي و ترس را از خود

دور کنيد و خواهيد ديد که مشکلات آنچنان هم که شما مي پنداريد حاد

نيستند.


جمعه 19 خرداد 1391برچسب:, :: 22:42 :: نويسنده : موش موشی

یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و با ارزش، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی روبی هیچ مناسبتی به من بده.من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چراگفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت، همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، منداشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش، به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم وگفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه می‌مونه، یک اطمینان برات درست می‌کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه می‌تونم شام دعوتش کنم اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو می‌کنم حتی اگر هرچقدراون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تونیست که این آدم مال منه، وهر لحظه فکرمیکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می‌کنی و همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه! این تفاوت عشق و ازدواجه!

جمعه 19 خرداد 1391برچسب:, :: 22:32 :: نويسنده : موش موشی

چگونه بايد يك خبر ناگوار را اطلاع داد!
داستان زير را آرت بو خوالد طنز نويس پر آوازه آمريكايي در تاييد اينكه نبايد اخبار ناگوار را به يكباره به شنونده گفت تعريف مي كند:

مرد ثروتمندي مباشر خود را براي سركشي اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسيد:

-جرج از خانه چه خبر؟

-خبر خوشي ندارم قربان سگ شما مرد.

-سگ بيچاره پس او مرد. چه چيز باعث مرگ او شد؟

-پرخوري قربان!

-پرخوري؟ مگه چه غذايي به او داديد كه تا اين اندازه دوست داشت؟

-گوشت اسب قربان و همين باعث مرگش شد.

-اين همه گوشت اسب از كجا آورديد؟

-همه اسب هاي پدرتان مردند قربان!

-چه گفتي؟ همه آنها مردند؟

- بله قربان. همه آنها از كار زيادي مردند.

-براي چه اين قدر كار كردند؟

-براي اينكه آب بياورند قربان!

-گفتي آب آب براي چه؟

-براي اينكه آتش را خاموش كنند قربان!

-كدام آتش را؟

-آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاكستر شد.

-پس خانه پدرم سوخت! علت آتش سوزي چه بود؟

-فكر مي كنم كه شعله شمع باعث اين كار شد. قربان!

-گفتي شمع؟ كدام شمع؟

-شمع هايي كه براي تشيع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!

-مادرم هم مرد؟

-بله قربان. زن بيچاره پس از وقوع آن حادثه سزش را زمين گذاشت و ديگر بلند نشد قربان.!

-كدام حادثه؟

-حادثه مرگ پدرتان قربان!

-پدرم هم مرد؟

-بله قربان. مرد بيچاره همين كه آن خبر را شنيد زندگي را بدرود گفت.

-كدام خبر را؟

-خبر هاي بدي قربان. بانك شما ورشكست شد. اعتبار شما از بين رفت و حالا بيش از يك سنت تو اين دنيا ارزش نداريد. من جسارت كردم قربان خواستم خبر ها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان!!

جمعه 19 خرداد 1391برچسب:, :: 22:25 :: نويسنده : موش موشی


پسر جوان پیرمرد را به دیوار چسبانده بود و ناسزا می‌گفت. 

 پیرمرد تقلا می‌کرد تا خودش را از دستان پسر رها کند.  

چند رهگذر کنار پیاده‌رو ایستاده بودند و  تماشا می‌کردند.  

مردی تنومند جلو رفت. آن‌ها را جدا کرد، یقه پسر را گرفت و  

با عصبانیت فریاد زد: «خجالت بکش سن پدرتو داره».  

پیرمرد که چشم‌هایش پر از اشک بود با صدایی لرزان گفت: 

« آقا ولش کنین پسرمه!»  


پنج شنبه 18 خرداد 1391برچسب:, :: 16:11 :: نويسنده : موش موشی

 

یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم

موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم .  دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی

معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند

 

چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:, :: 18:17 :: نويسنده : موش موشی

مسئول تست کردن شراب های یک  کارخانه شرابسازی می میرد، مدیر کارخانه شرابسازی دنبال یک مسئول تست دیگر می گردد تا استخدام کند .

یک فرد مست با لباس ژنده و پاره برای گرفتن شغل درخواست می دهد .

مدیر کارخانه فکر می کند چطور اورا رد کند.

   اورا تست می کنند.

 به او یک گیلاش شراب می دهند و می خواهند که آنرا تست کند آزمایش می کند و می گوید :

شراب قرمز، مسکات، سه ساله، و در بخش شمالی تپه رشد کرده و در ظرف فلزی عمل آمده است .

مدیر شرابسازی می گوید درست است !

 گیلاس دیگری به او می دهند .

 این یکی شراب قرمز کابرنه هشت ساله و در بخش جنوبی تپه  رشد کرده و در چلیک چوبی عمل آمده است .

درست است!

 مدیر موسسه که متعجب شده است با چشمکی به منشی پیشنهادی میکند.

 او یک گیلاس ادرار می آورد.

فرد الکلی آنرا آزمایش می کند. و می گوید :

بلوند، 26 ساله، سه ماهه  حامله است و اگر کار را به من ندهید نام پدرش را هم خواهم گفت!!


چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:, :: 18:15 :: نويسنده : موش موشی

دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود. مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.
یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده.
 رفت جلو و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکه، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست.
پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی جلوت پول نمیدن، به خصوص که درست نشستی بغل دست یه گدای دیگه که صلیب داره جلوش. در واقع از روی لجبازی هم که باشه مردم به اون یکی پول میدن نه به تو.
گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت: هی “موشه” نگاه کن کی اومده به ما بازاریابی یاد بده؟!

چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:, :: 18:13 :: نويسنده : موش موشی

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده میشد:
من کور هستم لطفا کمک کنید .
 روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.


عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد
باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید . این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید

چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:, :: 18:11 :: نويسنده : موش موشی

حتی اگرپنجاه میلیون نفریک حرف احمقانه راتأییدکنند آن حرف کماکان احمقانه است.

سیاستمداران این سعادت رادارندکه حداقل مرگ ازآنها آدمهای خوبی میسازد.

مزیت بزرگ دموکراسی این است که به هرفردرأی دهنده حق یک انتخاب ابلهانه میدهد.

یک دیپلمات زبده میتواندبه10زبان مختلف،خاموشی اختیارکند.

دموکراسی یعنی حکومت گفتگو،البته همیشه یک حکومت دموکراتیک موفق

حکومتی است که جلوی حرف زدن مردم رابگیرد.

وقتی من کلمه عدالت رامیشنوم یادچیزهای غریب می افتم.

چیزهایی مثل جستجوی یک کلاه مشکی در اتاق تاریک توسط یک مردکور.

وقتی به دوبلین برگشتم به من اطلاع دادندکه غیابامحاکمه ومحکوم                                             

به اعدام شده ام من هم خیلی ساده اعلام کردم که غیابامیتوانند مراتیرباران کنند.

بزرگترین هنرسیاستمداران انجام رذیلت به عنوان فضیلت است.

تا به حال کسانی رادیده ایدکه لیموترش را آنقدرفشارمیدهندکه تخمهایش میترکد.....

این همان کاری است که سیاستمداران جهان سوم به مردم کشورشان میکنند.

دیپلماسی هنرقربان صدقه رفتن یک سگ هارتازمان پیداکردن یک تکه سنگ است.

GetBC(161);

پيوندها


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 20
بازدید دیروز : 46
بازدید هفته : 132
بازدید ماه : 129
بازدید کل : 13688
تعداد مطالب : 194
تعداد نظرات : 74
تعداد آنلاین : 1